pawn/پارت ۷۹
از زبان نویسنده:
تهیونگ حالا تمام شرکت رو خودش باید اداره میکرد چون پدرش وضعیت روحی بدی داشت... برای فرار از نابودی خودش رو غرق کار کرده بود... از صبح به محض بیدار شدن به شرکت میرفت... و تا آخر شب همونجا بود... هیچ تایم خالی رو باقی نذاشته بود تا مبادا افکار دردناک به مغزش هجوم بیارن...
دیگه نه لبخند میزد... نه عصبانی میشد... نه حتی از دست کسی ناراحت میشد...
حتی دیگه نمیتونست با صدای بلند صحبت کنه... نا نداشت... و فقط و فقط به شغلش... شرکت و پیشرفت کاری فکر میکرد... همین!...
************************************
تهیونگ امروز تصمیم گرفته بود به آسایشگاه روانی بره تا سویول رو ملاقات کنه... گهگاهی اینکارو میکرد... اما متاسفانه حالش سویول خوب تر نمیشد که هیچ!... بدتر هم میشد... غذاهایی که سویول همیشه دوست داشت رو براش خریده بود... توی راهروهای بیمارستان قدم برمیداشت... تا به استیشن رسید... رو به پرستاری که اونجا بود گفت: خانوم... برای دیدن کیم سویول اومدم
-باشه... مشکلی نیست... دنبال من بیاین...
به دنبال پرستار به راه افتاد... انتهای راهرو یه اتاق مونده به آخر... پرستار در اتاق رو باز کرد... و گفت: اینجاس... وضعیتش خطرناک نیست و آسیبی به شما نمیزنه... برید داخل
-اکی...
**********************************
تهیونگ با کیسه های توی دستش وارد اتاق شد... سویول پشتش به تهیونگ بود... داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد... هیچ توجهی به ورود تهیونگ نداشت... تهیونگ در رو بست و به سمت سویول رفت... جلو رفت و توی دید سویول قرار گرفت... سویول به آرومی سرشو به سمتش چرخوند... چشماش قرمز بود و لبهاش از شدت خشکی پوسته پوسته شده بود... تهیونگ با دیدنش جا خورد... اما به روی خودش نیاورد... بی توجه به حالت سویول رفت و میز چرخداری که کنار تختش بود رو آورد... و همزمان شروع به صحبت کرد... و گفت: دیروز از بیمارستان بهم زنگ زدن... گفتن غذا نمیخوری... داروهاتم به زور بهت میدن... تازه میگفتن از دیروز تا حالا حرفم نزدی... فک کردم شاید غذای اینجا رو دوست نداری... برای همین غذاهایی که خیلی خوشت میاد رو برات خریدم...
همزمان ظرف غذاها رو باز میکرد و جلوی دست سویول میچید... بعدش کنارش روی تخت نشست و چاپستیک رو به سمت سویول گرفت... سویول اول به دست تهیونگ نگاهی انداخت... بعد نگاهشو بالا آورد و صورتشو برانداز کرد... تهیونگ دستشو جلوتر آورد... سویول دستای لرزونشو جلو آورد و چاپستیک رو گرفت... به آرومی به سمت غذاها دست دراز کرد و شروع به خوردن کرد...
تهیونگ لحظاتی غذا خوردنشو نگاه کرد و شروع به صحبت کرد... و گفت: آخه تو چرا اینطوری شدی؟
میدونی چیه؟ من خیلی احساس سنگینی میکنم... بار همه چیز روی دوشم افتاده... حالم بده...
سویول نگاهی به تهیونگ کرد... و دستشو برد تا اشکشو پاک کنه... اما تا آخر حرفی نزد!
تهیونگ حالا تمام شرکت رو خودش باید اداره میکرد چون پدرش وضعیت روحی بدی داشت... برای فرار از نابودی خودش رو غرق کار کرده بود... از صبح به محض بیدار شدن به شرکت میرفت... و تا آخر شب همونجا بود... هیچ تایم خالی رو باقی نذاشته بود تا مبادا افکار دردناک به مغزش هجوم بیارن...
دیگه نه لبخند میزد... نه عصبانی میشد... نه حتی از دست کسی ناراحت میشد...
حتی دیگه نمیتونست با صدای بلند صحبت کنه... نا نداشت... و فقط و فقط به شغلش... شرکت و پیشرفت کاری فکر میکرد... همین!...
************************************
تهیونگ امروز تصمیم گرفته بود به آسایشگاه روانی بره تا سویول رو ملاقات کنه... گهگاهی اینکارو میکرد... اما متاسفانه حالش سویول خوب تر نمیشد که هیچ!... بدتر هم میشد... غذاهایی که سویول همیشه دوست داشت رو براش خریده بود... توی راهروهای بیمارستان قدم برمیداشت... تا به استیشن رسید... رو به پرستاری که اونجا بود گفت: خانوم... برای دیدن کیم سویول اومدم
-باشه... مشکلی نیست... دنبال من بیاین...
به دنبال پرستار به راه افتاد... انتهای راهرو یه اتاق مونده به آخر... پرستار در اتاق رو باز کرد... و گفت: اینجاس... وضعیتش خطرناک نیست و آسیبی به شما نمیزنه... برید داخل
-اکی...
**********************************
تهیونگ با کیسه های توی دستش وارد اتاق شد... سویول پشتش به تهیونگ بود... داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد... هیچ توجهی به ورود تهیونگ نداشت... تهیونگ در رو بست و به سمت سویول رفت... جلو رفت و توی دید سویول قرار گرفت... سویول به آرومی سرشو به سمتش چرخوند... چشماش قرمز بود و لبهاش از شدت خشکی پوسته پوسته شده بود... تهیونگ با دیدنش جا خورد... اما به روی خودش نیاورد... بی توجه به حالت سویول رفت و میز چرخداری که کنار تختش بود رو آورد... و همزمان شروع به صحبت کرد... و گفت: دیروز از بیمارستان بهم زنگ زدن... گفتن غذا نمیخوری... داروهاتم به زور بهت میدن... تازه میگفتن از دیروز تا حالا حرفم نزدی... فک کردم شاید غذای اینجا رو دوست نداری... برای همین غذاهایی که خیلی خوشت میاد رو برات خریدم...
همزمان ظرف غذاها رو باز میکرد و جلوی دست سویول میچید... بعدش کنارش روی تخت نشست و چاپستیک رو به سمت سویول گرفت... سویول اول به دست تهیونگ نگاهی انداخت... بعد نگاهشو بالا آورد و صورتشو برانداز کرد... تهیونگ دستشو جلوتر آورد... سویول دستای لرزونشو جلو آورد و چاپستیک رو گرفت... به آرومی به سمت غذاها دست دراز کرد و شروع به خوردن کرد...
تهیونگ لحظاتی غذا خوردنشو نگاه کرد و شروع به صحبت کرد... و گفت: آخه تو چرا اینطوری شدی؟
میدونی چیه؟ من خیلی احساس سنگینی میکنم... بار همه چیز روی دوشم افتاده... حالم بده...
سویول نگاهی به تهیونگ کرد... و دستشو برد تا اشکشو پاک کنه... اما تا آخر حرفی نزد!
۱۶.۴k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.