گس لایتر/ادامه پارت42
بلاخره توقف کرد!
داخل برج بودیم...سئول از اینجا خیلی زیبا بود... با کلافگی موهاشو به عقب فرستاد... چشماشو بست و نفس عمیقی کشید...
بورام:حالا میتونی صحبت کنی؟
_آره
بورام: بهتر شدی؟
چیزی شده؟!
_ تپش قلب گرفته بودم...
بورام: تپش قلب؟!!
آخه چرا؟
جونگکوک:
بیزاری جنسی!
وقتی کسیرو ببوسم...یا حتی لمس کنم...پانیک میکنم...موجی از اضطراب و استرس بهم هجوم میاره که قدرت مهارشو ندارم...علاوه بر اون....تپش قلب...ضعف جسمانی و...هم هستن
تا قبل از ازدواجم هیچکدوم کوچکتربن اهمیتی نداشتن...
اما از شب ازدواج تا الآن درگیرم...
دیگه نمیتونم!
هرطور شده باید از شرش خلاص بشم!!!
از زبان جونگکوک:
تو فاصله ای که صحبت میکردم...متعجب بهم نگاه میکرد...
بورام: خب...
باورش سخته...
اینکه تو این اختلالو داشته باشی برام عجیبه! اما...
من کمکت میکنم!
میپذیرمش!!!
باید چیکار کنیم؟
جونگکوک: باید بریم پیش یه س*س تراپیست
بورام: بریم؟!
یعنی...منم بیام؟
جونگکوک: آره
توام میای
به عنوان جئون بورام!(همسرم)
بورام: چ...چی؟!!!
جونگکوک: میدونم سخته...
اما راهش همینه
بورام: خیالی نیست...
انجامش میدیم!
از زبان بورام:
همون لحظه... گوشیشو درآورد...و تماس گرفت... وقت ویزیت گرفت...گوشیو قطع کرد:
فردا صبح ساعت 8 میام دنبالت
بورام: من باید خودمو با چه عنوانی معرفی کنم؟ ایم بایول یا مو....
-نه!
بایول بخاطر پدرش شناخته شدس... خیلیا تو سئول میشناسنشون...موضوع درز پیدا میکنه
بورام: باشه...
فردا ساعت 8 منتظرتم
شب... از زبان جونگکوک:
توی اتاق کارم بودم... برنامه کاری فردا رو چک میکردم...بخاطر وقت دکتر باید یسری از ملاقات هارو جابجا میکردم....مشغول بودم....که بایول اومد داخل
بایول:مزاحم نیستم؟
-بیا چاگیا...
اومد داخل...یه صندلی نزدیکم گذاشت و نشست...خودنویسمو رو میز گذاشتم و سرمو بالا بردم...
-مثل همیشه بنظر نمیای
بایول: چیزی نیست... یکم خستم... اومدم شب بخیر بگمو برم بخوابم...
به محض تموم شدن جملهش...فهمیدم چرا ناراحته!
سریع جواب دادم:
منم کارم تموم شد...الآن میام...
جشماش برق زدن!
اما ظاهرشو حفظ کرد!
_باشه
_مسواک میزنم میام....
از اتاق بیرون رفت...رفتم داخل توالت... امروز برای دومین بار محکوم به تحمل این حس منزجر کننده بودم!...نمیدونم بدنم میتونه تو یه روز دوبار مقاومت کنه یا نه...به آینه چشم دوختم:
...خواهش میکنم...
فقط همین یه بار!
بایول به شک افتاده بود!...مطمئنم خیال میکرد که مشکلی هست که طرفش نمیرم...باید قبل از اینکه مستقیم بیانش میکرد...ذهنیتشو عوض میکردم...
داخل برج بودیم...سئول از اینجا خیلی زیبا بود... با کلافگی موهاشو به عقب فرستاد... چشماشو بست و نفس عمیقی کشید...
بورام:حالا میتونی صحبت کنی؟
_آره
بورام: بهتر شدی؟
چیزی شده؟!
_ تپش قلب گرفته بودم...
بورام: تپش قلب؟!!
آخه چرا؟
جونگکوک:
بیزاری جنسی!
وقتی کسیرو ببوسم...یا حتی لمس کنم...پانیک میکنم...موجی از اضطراب و استرس بهم هجوم میاره که قدرت مهارشو ندارم...علاوه بر اون....تپش قلب...ضعف جسمانی و...هم هستن
تا قبل از ازدواجم هیچکدوم کوچکتربن اهمیتی نداشتن...
اما از شب ازدواج تا الآن درگیرم...
دیگه نمیتونم!
هرطور شده باید از شرش خلاص بشم!!!
از زبان جونگکوک:
تو فاصله ای که صحبت میکردم...متعجب بهم نگاه میکرد...
بورام: خب...
باورش سخته...
اینکه تو این اختلالو داشته باشی برام عجیبه! اما...
من کمکت میکنم!
میپذیرمش!!!
باید چیکار کنیم؟
جونگکوک: باید بریم پیش یه س*س تراپیست
بورام: بریم؟!
یعنی...منم بیام؟
جونگکوک: آره
توام میای
به عنوان جئون بورام!(همسرم)
بورام: چ...چی؟!!!
جونگکوک: میدونم سخته...
اما راهش همینه
بورام: خیالی نیست...
انجامش میدیم!
از زبان بورام:
همون لحظه... گوشیشو درآورد...و تماس گرفت... وقت ویزیت گرفت...گوشیو قطع کرد:
فردا صبح ساعت 8 میام دنبالت
بورام: من باید خودمو با چه عنوانی معرفی کنم؟ ایم بایول یا مو....
-نه!
بایول بخاطر پدرش شناخته شدس... خیلیا تو سئول میشناسنشون...موضوع درز پیدا میکنه
بورام: باشه...
فردا ساعت 8 منتظرتم
شب... از زبان جونگکوک:
توی اتاق کارم بودم... برنامه کاری فردا رو چک میکردم...بخاطر وقت دکتر باید یسری از ملاقات هارو جابجا میکردم....مشغول بودم....که بایول اومد داخل
بایول:مزاحم نیستم؟
-بیا چاگیا...
اومد داخل...یه صندلی نزدیکم گذاشت و نشست...خودنویسمو رو میز گذاشتم و سرمو بالا بردم...
-مثل همیشه بنظر نمیای
بایول: چیزی نیست... یکم خستم... اومدم شب بخیر بگمو برم بخوابم...
به محض تموم شدن جملهش...فهمیدم چرا ناراحته!
سریع جواب دادم:
منم کارم تموم شد...الآن میام...
جشماش برق زدن!
اما ظاهرشو حفظ کرد!
_باشه
_مسواک میزنم میام....
از اتاق بیرون رفت...رفتم داخل توالت... امروز برای دومین بار محکوم به تحمل این حس منزجر کننده بودم!...نمیدونم بدنم میتونه تو یه روز دوبار مقاومت کنه یا نه...به آینه چشم دوختم:
...خواهش میکنم...
فقط همین یه بار!
بایول به شک افتاده بود!...مطمئنم خیال میکرد که مشکلی هست که طرفش نمیرم...باید قبل از اینکه مستقیم بیانش میکرد...ذهنیتشو عوض میکردم...
۱۶.۷k
۱۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.