اشک های خاکستری
اشک های خاکستری
#پارت۱
#ا.ت
به تابلو های نقاشی خیره شدم... کیم سوکجین... اسمش و امضاش تقریبا زیر همه تابلو ها حک شده بود...
× هنوزم دنبالشی ک دختر ! کی میخوای فراموشش کنی ؟
هیچوقت !
نیشگونی از کمرم گرفت... گوشه لبمو گاز گرفتم...
× بس کن خودت جسدشو با چشمات دیدی دیگه چی میخوای
هانایا اون صورتش سوخته بود ! میفهمی ؟! سوخته بود یعنی میتونن دروغ بگن و ینفر دیگه رو بجاش نشونم بدن
من مطمعانم زندس... همشون یه مشت دروغگوعن
انگشتای مشت شدمو از هم باز کرد... گوشیو گذاشت کف دستم
× باشه هرچی میخوای بگو من که رفتم خدافس
بای بای
هانا سمت در خروجی رفتو منم دوباره رومو سمت تابلو ها برگردوندم... فرشته ی سفید با بالهای خاکستری و اشک های خاکستری... عاشق این نقاشیش بود...
گوشیی که هانا بهم داده بودو گزاشتم توی جیبم و
گوشی خودمو از جیبم درآوردمو از نقاشی عکس گرفتم... عکسو فرستادم و زیرش اضافه کردم
" سوکجینا امروز اومدم نمایشگاه... اولین روز مرخصیمو میخوام با خاطرات تو بگذرونم "
مثل همیشه تا سه ثانیه نرسیده سین زد... اما هیچوقت جوابمو نمیداد... اونروزم نداد...
سوکجین زنده بود و من اینو خوب میدونستم ! همیشه تک تک اتفاقای زندگیمو براش تعریف میکردم... با جزئی ترین چیز ها
همیشه پیامامو میدید... ولی هیچوقت کسی حرفمو باور نکرد
گوشیو توی جیبیم گذاشتمو زیپ کاپشنمو بالا کشیدم... پاییز سئول همیشه سرد بود...
از نمایشگاه زدم بیرون... هدفونمو گذاشتم روی گوشمو به کارایی که قرار بود با سوکجین انجام بدم فکر میکردم...
ک یهو...
#پارت۱
#ا.ت
به تابلو های نقاشی خیره شدم... کیم سوکجین... اسمش و امضاش تقریبا زیر همه تابلو ها حک شده بود...
× هنوزم دنبالشی ک دختر ! کی میخوای فراموشش کنی ؟
هیچوقت !
نیشگونی از کمرم گرفت... گوشه لبمو گاز گرفتم...
× بس کن خودت جسدشو با چشمات دیدی دیگه چی میخوای
هانایا اون صورتش سوخته بود ! میفهمی ؟! سوخته بود یعنی میتونن دروغ بگن و ینفر دیگه رو بجاش نشونم بدن
من مطمعانم زندس... همشون یه مشت دروغگوعن
انگشتای مشت شدمو از هم باز کرد... گوشیو گذاشت کف دستم
× باشه هرچی میخوای بگو من که رفتم خدافس
بای بای
هانا سمت در خروجی رفتو منم دوباره رومو سمت تابلو ها برگردوندم... فرشته ی سفید با بالهای خاکستری و اشک های خاکستری... عاشق این نقاشیش بود...
گوشیی که هانا بهم داده بودو گزاشتم توی جیبم و
گوشی خودمو از جیبم درآوردمو از نقاشی عکس گرفتم... عکسو فرستادم و زیرش اضافه کردم
" سوکجینا امروز اومدم نمایشگاه... اولین روز مرخصیمو میخوام با خاطرات تو بگذرونم "
مثل همیشه تا سه ثانیه نرسیده سین زد... اما هیچوقت جوابمو نمیداد... اونروزم نداد...
سوکجین زنده بود و من اینو خوب میدونستم ! همیشه تک تک اتفاقای زندگیمو براش تعریف میکردم... با جزئی ترین چیز ها
همیشه پیامامو میدید... ولی هیچوقت کسی حرفمو باور نکرد
گوشیو توی جیبیم گذاشتمو زیپ کاپشنمو بالا کشیدم... پاییز سئول همیشه سرد بود...
از نمایشگاه زدم بیرون... هدفونمو گذاشتم روی گوشمو به کارایی که قرار بود با سوکجین انجام بدم فکر میکردم...
ک یهو...
۲.۱k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.