آوای دروغین
فصل دوم
پارت بیستم
شام رو خوردیم بعد از یکم کارت بازی بلند شدیم تا بریم خونه...کلا باهاشون ارتباط خوبی گرفته بودم و دوست شده بودیم
سوار ماشین شدیم و دوباره سارا رو به خونهشون رسوندیم...اونم کلی اصرار کرد که حتما تولد نیکا رو باشم
بالاخره به خونه که من عادت کرده بودم تو ذهنم بهش بگم عمارت رسیدیم و سیما ماشین رو داخل حیاط برد
سپهر زودتر پیاده شد و با پا لگدی به ماشین زد که من یهو پریدم...با لحن خیلی ریلکسی گفت:صندوق عقبو باز کن
به ثانیه نکشیده صدای جیغ سیما تو حیاط پیچید:یابوی عوضی دو دیقه انسان باش
سپهر بی حرف به صندوق اشاره کرد که سیما پیاده شد و منم پشت سرش پیاده شدم...سیما جلو رفت و مستقیم یه لگد به کمر سپهر زد
سپهر:چرا میزنی روان پریش؟
سیما همونطور که صندوق عقبو با سوئیچ باز میکرد گفت:خوشم میاد...لشتو بیار وسایلاتو بردار از اینجا
سپهر کل وسایلا که شامل دوتا نایلون میشد برداشت:ای دستت بشکنه سیما که منو مظلوم گیر آوردی
سیما لبخند دندون نمایی زد:با پا زدم ولی ممنون
سپهر بدون اینکه جوابی بده به سمت داخل راه افتاد...واقعا رابطهی جالبی داشتن...تقریبا شبیه منو مونا بودن
با یادآوری مونا آهی کشیدم و به ماه که الان ازش یه هلال دیده میشد چشم دوختم و گفتم:قشنگه نه؟
سیما رد نگاهمو گرفت و به ماه رسید...لبخندی زد و زمزمه کرد:آره...خیلی زیاد
به تاب داخل حیاط نگاه کردم...از همون اول که وارد این عمارت شدم اون تاب نظرمو جلب کرده بود...مثل اونایی که تو رماناست نبود...فانتزی نبود...با صدای سیما نگاهمو از تاب گرفتم:من و سینا اینو با جون و دل درست کردیم...از زیر زمین یه تیکه چوب پیدا کردیم و با کلی طناب گره خورده این تاب رو درست کردیم...من و سینا خیلی صمیمی بودیم...سینا همیشه از من دفاع میکرد...از من حمایت میکرد...ولی بعد از این که از ایران رفت من تنها شدم...سینا از سپهر بهم نزدیکتر بود...از اونموقع این تاب دست نخوردهس...با این که امن نیست ولی من هنوز هم محکم روش تاب میخورم
+اوه...چه تاب پرماجرایی
سیما روی تاب نشست و بهم اشاره کرد:هلم میدی؟
+حتما
شروع کردم به هل دادنش و سیما هم موهاشو باز کرد...کششو درآورد و بعد با هر هل موهاش میرقصیدن
محکم هلش میدادم و اونم با یه لبخند به آسمون نگاه میکرد...به در خونه نگاه کردم که سپهر رو دیدم...به در تکیه داده بود و با یه لبخند به سیما نگاه میکرد
گایزززز...ایدهی یه فیک افتاده تو ذهنم که خیلیییی جالبه...این فیک تموم شه اونو مینویسم...خیال ها دارم توی ذهنم😶🌫️😶🌫️😶🌫️
پارت بیستم
شام رو خوردیم بعد از یکم کارت بازی بلند شدیم تا بریم خونه...کلا باهاشون ارتباط خوبی گرفته بودم و دوست شده بودیم
سوار ماشین شدیم و دوباره سارا رو به خونهشون رسوندیم...اونم کلی اصرار کرد که حتما تولد نیکا رو باشم
بالاخره به خونه که من عادت کرده بودم تو ذهنم بهش بگم عمارت رسیدیم و سیما ماشین رو داخل حیاط برد
سپهر زودتر پیاده شد و با پا لگدی به ماشین زد که من یهو پریدم...با لحن خیلی ریلکسی گفت:صندوق عقبو باز کن
به ثانیه نکشیده صدای جیغ سیما تو حیاط پیچید:یابوی عوضی دو دیقه انسان باش
سپهر بی حرف به صندوق اشاره کرد که سیما پیاده شد و منم پشت سرش پیاده شدم...سیما جلو رفت و مستقیم یه لگد به کمر سپهر زد
سپهر:چرا میزنی روان پریش؟
سیما همونطور که صندوق عقبو با سوئیچ باز میکرد گفت:خوشم میاد...لشتو بیار وسایلاتو بردار از اینجا
سپهر کل وسایلا که شامل دوتا نایلون میشد برداشت:ای دستت بشکنه سیما که منو مظلوم گیر آوردی
سیما لبخند دندون نمایی زد:با پا زدم ولی ممنون
سپهر بدون اینکه جوابی بده به سمت داخل راه افتاد...واقعا رابطهی جالبی داشتن...تقریبا شبیه منو مونا بودن
با یادآوری مونا آهی کشیدم و به ماه که الان ازش یه هلال دیده میشد چشم دوختم و گفتم:قشنگه نه؟
سیما رد نگاهمو گرفت و به ماه رسید...لبخندی زد و زمزمه کرد:آره...خیلی زیاد
به تاب داخل حیاط نگاه کردم...از همون اول که وارد این عمارت شدم اون تاب نظرمو جلب کرده بود...مثل اونایی که تو رماناست نبود...فانتزی نبود...با صدای سیما نگاهمو از تاب گرفتم:من و سینا اینو با جون و دل درست کردیم...از زیر زمین یه تیکه چوب پیدا کردیم و با کلی طناب گره خورده این تاب رو درست کردیم...من و سینا خیلی صمیمی بودیم...سینا همیشه از من دفاع میکرد...از من حمایت میکرد...ولی بعد از این که از ایران رفت من تنها شدم...سینا از سپهر بهم نزدیکتر بود...از اونموقع این تاب دست نخوردهس...با این که امن نیست ولی من هنوز هم محکم روش تاب میخورم
+اوه...چه تاب پرماجرایی
سیما روی تاب نشست و بهم اشاره کرد:هلم میدی؟
+حتما
شروع کردم به هل دادنش و سیما هم موهاشو باز کرد...کششو درآورد و بعد با هر هل موهاش میرقصیدن
محکم هلش میدادم و اونم با یه لبخند به آسمون نگاه میکرد...به در خونه نگاه کردم که سپهر رو دیدم...به در تکیه داده بود و با یه لبخند به سیما نگاه میکرد
گایزززز...ایدهی یه فیک افتاده تو ذهنم که خیلیییی جالبه...این فیک تموم شه اونو مینویسم...خیال ها دارم توی ذهنم😶🌫️😶🌫️😶🌫️
۳.۶k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.