《زندگی جدید با تو》p31
_: تو هم منو دوست داری؟
+:نمیدونم
_:یعنی چی که نمیدونم(حالت اون کمی جدی میشه)
+: یعنی....یعنی هم دوست دارم.....هم ازت میترسم
_:میدونم...میدونم رفتار هام ترسناکه....ولی قول میدونم دیگه اینجوری نباشه....فقط....فقط تو هم دوسم داشته باش...
+:سعی میکنم
(تهیونگ بدون حرف کمر اون رو میگیره و به خودش می چسبونه....لب هاش رو به لب های اون میرسونه و یک بو*سه لطیف رو شروع میکنه.................................................
بعد از چند مین از هم جدا میشن.......تهیونگ همونطور که کمر اون رو گرفته به سمت تخت می برش و هولش میده......و اسمات😈( بقیش با ذهن خودتون)
فردا ساعت 11 ظهر
ا/ت ویو
*صبح با دلدرد بدی از خواب بیدار شدم احساس کردم زیر پاهام خیسه که نگاه کردم...بله...درست فکر کردم...تهیونگ کنارم نبود احتمالا صبح رفته سرکار...به سختی بلند شدم و سمت حمام رفتم وان رو پُر کردم و توش نشستم....*
40 دقیقه بعد
داشتم موهامو خشک میکردم که یکی از خدمتکار ها اومد تو
:خانم
+:بله کاری داشتی؟
: ارباب گفتن بهتون بگم فردا مراسم عروسی برگزار میشه
+:مگه.....*نزاشت حرفم کامل بشه که*
:من چیزی نمیدونم از خودشون بپرسین* سریع از در خارج شد و رفت
کار خاصی نداشتم انجام بدم گشنم هم نبود برای همین رفتم دور گوشیم تاشب
شب ساعت 10:00
تهیونگ ویو
امروز یه جلسه مهم داشتم برای همین از صبح که رفتم تا شب نتونستم بیام خونه......یه چیزی نگرانم میکنه....
اینم پارت بعدی💜✨️
+:نمیدونم
_:یعنی چی که نمیدونم(حالت اون کمی جدی میشه)
+: یعنی....یعنی هم دوست دارم.....هم ازت میترسم
_:میدونم...میدونم رفتار هام ترسناکه....ولی قول میدونم دیگه اینجوری نباشه....فقط....فقط تو هم دوسم داشته باش...
+:سعی میکنم
(تهیونگ بدون حرف کمر اون رو میگیره و به خودش می چسبونه....لب هاش رو به لب های اون میرسونه و یک بو*سه لطیف رو شروع میکنه.................................................
بعد از چند مین از هم جدا میشن.......تهیونگ همونطور که کمر اون رو گرفته به سمت تخت می برش و هولش میده......و اسمات😈( بقیش با ذهن خودتون)
فردا ساعت 11 ظهر
ا/ت ویو
*صبح با دلدرد بدی از خواب بیدار شدم احساس کردم زیر پاهام خیسه که نگاه کردم...بله...درست فکر کردم...تهیونگ کنارم نبود احتمالا صبح رفته سرکار...به سختی بلند شدم و سمت حمام رفتم وان رو پُر کردم و توش نشستم....*
40 دقیقه بعد
داشتم موهامو خشک میکردم که یکی از خدمتکار ها اومد تو
:خانم
+:بله کاری داشتی؟
: ارباب گفتن بهتون بگم فردا مراسم عروسی برگزار میشه
+:مگه.....*نزاشت حرفم کامل بشه که*
:من چیزی نمیدونم از خودشون بپرسین* سریع از در خارج شد و رفت
کار خاصی نداشتم انجام بدم گشنم هم نبود برای همین رفتم دور گوشیم تاشب
شب ساعت 10:00
تهیونگ ویو
امروز یه جلسه مهم داشتم برای همین از صبح که رفتم تا شب نتونستم بیام خونه......یه چیزی نگرانم میکنه....
اینم پارت بعدی💜✨️
۶.۰k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.