کسی که خانوادم شد p29
( ات ویو )
مدرسه تموم شد..... رفتم و جلوی در وایستادم تا راننده بیاد دنبالم.....اومد و رفتم سوار شدم....سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمامو بستم تا برای چند ثانیه هم که شده استراحت کنم.......
با ایستادن ماشین چشمامو باز کردم و به بیرون از شیشه نگاه کردم....رسیده بودیم...پیاده شدم و رفتم داخل......با ورودم ارباب رو دیدم که روی مبل نشسته و پاش روی اون پاشه و دستش رو تکیه گاه بالای مبل گذاشته و تکیش داده به سرش و داره بهم نگاه میکنه.....
تعظیم کوتاهی کردم.....با چشم هاش بهم گفت بیام جلوش.....آروم با سر پایین رفتم جلوش وایستادم......
+ ار..باب چیزی شده؟
دستم کشیده شد و چشمامو بستم......روی چیز نرمی فرود اومد و چیز گرمی روی کمرم احساس میکردم....چشمامو باز کردم و دیدم روی پای اربابم و دستش دور کمرمه.....ی لحظه ترس برم داشت....
_ بگو ببینم روزت چطور بود هوم؟
تعجب کردم....چرا می خواد چنین چیزایی رو بدونه....فکر می کردم براش پیش و پا افتادن این چیز ها.....
+ خ..خب....خوب بود
_ اومممم کسی که اذیتت نکرد؟
+ ن..نه
_ خوبه
دستشو اورد بالا و آروم شروع کرد به نوازش کردن موهام.....
_ دوست چی؟...دوست پیدا کردی؟
+ ن..نه هنوز
_ اومممم همون بهتر که نداشته باشی
سرشو کرد تو گردنم و بو کشید......نفساش با حرارت و فشار زیادی روی گردنم خالی می شد....جوری که باعث خواب آلودگی و خماریم میشد....چشمام داشت بسته می شد که....چیز خیسی رو گردنم کشیده شد....مور مورم شد و خواستم برم عقب که کمرم و گرفت....
_ نترس عروسک ددی بهت آسیب نمیزنه
آب دهنمو با ترس قورت دادم.....روز به روز داشت عجیب تر رفتار می کرد.....دوباره شروع به لیسیدن کردن....به ذهنم چیزی رسید...چیزی که خیلی وقت پیش ها می خواستم بپرسم.....
+ ار...باب
بدون اینکه سرشو از گردنم بیاره بیرون و دست از کارش برداره جوابم رو داد...
_ هوممم
+ می..میشه چیزی ازتون...بپرسم؟
_ هومممم
+ شم..شما شاهزاده اید درسته؟
_ هوممم
+ م..میشه..بپرسم شاهزاده ی چی؟
لبش رو از گردنم صدا دار جدا کرد و با جدیت تمام تو چشمام نگاه کرد ی لحظه از اینکه این سوال رو پرسیدم پشیمون شدم برای همین قبل از اینکه اون جواب بده من سریع و با ترس گفتم...
+ ب..ببخشید..نباید می پرسیدم معذرت می خوام ( با ترس و تند تند گفتن)
سرمو انداختم پایین....که سرمو اورد با دستش بالا....تو چشماش نگاه میکردم....عصبی نبود....اون چشما اثری از عصبانیت نداشت....آروم بودن و.....زیبا....درست مثل ی دریای سیاه که انعکاس ماه داخلش افتاده باشه زیبا بودن....و فریبنده....
_ درسته من شاهزاده ام و همین طور ولیعهد....من شاه بعدی این سرزمینم....
با حرفی که زد از افکارم بیرون اومدم اون....اون....ولیعهد سرزمین خون اشام هاست؟......اما...چرا بین این همه خون اشام باید گیر ولیعهدشون بیفتم.....
مدرسه تموم شد..... رفتم و جلوی در وایستادم تا راننده بیاد دنبالم.....اومد و رفتم سوار شدم....سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمامو بستم تا برای چند ثانیه هم که شده استراحت کنم.......
با ایستادن ماشین چشمامو باز کردم و به بیرون از شیشه نگاه کردم....رسیده بودیم...پیاده شدم و رفتم داخل......با ورودم ارباب رو دیدم که روی مبل نشسته و پاش روی اون پاشه و دستش رو تکیه گاه بالای مبل گذاشته و تکیش داده به سرش و داره بهم نگاه میکنه.....
تعظیم کوتاهی کردم.....با چشم هاش بهم گفت بیام جلوش.....آروم با سر پایین رفتم جلوش وایستادم......
+ ار..باب چیزی شده؟
دستم کشیده شد و چشمامو بستم......روی چیز نرمی فرود اومد و چیز گرمی روی کمرم احساس میکردم....چشمامو باز کردم و دیدم روی پای اربابم و دستش دور کمرمه.....ی لحظه ترس برم داشت....
_ بگو ببینم روزت چطور بود هوم؟
تعجب کردم....چرا می خواد چنین چیزایی رو بدونه....فکر می کردم براش پیش و پا افتادن این چیز ها.....
+ خ..خب....خوب بود
_ اومممم کسی که اذیتت نکرد؟
+ ن..نه
_ خوبه
دستشو اورد بالا و آروم شروع کرد به نوازش کردن موهام.....
_ دوست چی؟...دوست پیدا کردی؟
+ ن..نه هنوز
_ اومممم همون بهتر که نداشته باشی
سرشو کرد تو گردنم و بو کشید......نفساش با حرارت و فشار زیادی روی گردنم خالی می شد....جوری که باعث خواب آلودگی و خماریم میشد....چشمام داشت بسته می شد که....چیز خیسی رو گردنم کشیده شد....مور مورم شد و خواستم برم عقب که کمرم و گرفت....
_ نترس عروسک ددی بهت آسیب نمیزنه
آب دهنمو با ترس قورت دادم.....روز به روز داشت عجیب تر رفتار می کرد.....دوباره شروع به لیسیدن کردن....به ذهنم چیزی رسید...چیزی که خیلی وقت پیش ها می خواستم بپرسم.....
+ ار...باب
بدون اینکه سرشو از گردنم بیاره بیرون و دست از کارش برداره جوابم رو داد...
_ هوممم
+ می..میشه چیزی ازتون...بپرسم؟
_ هومممم
+ شم..شما شاهزاده اید درسته؟
_ هوممم
+ م..میشه..بپرسم شاهزاده ی چی؟
لبش رو از گردنم صدا دار جدا کرد و با جدیت تمام تو چشمام نگاه کرد ی لحظه از اینکه این سوال رو پرسیدم پشیمون شدم برای همین قبل از اینکه اون جواب بده من سریع و با ترس گفتم...
+ ب..ببخشید..نباید می پرسیدم معذرت می خوام ( با ترس و تند تند گفتن)
سرمو انداختم پایین....که سرمو اورد با دستش بالا....تو چشماش نگاه میکردم....عصبی نبود....اون چشما اثری از عصبانیت نداشت....آروم بودن و.....زیبا....درست مثل ی دریای سیاه که انعکاس ماه داخلش افتاده باشه زیبا بودن....و فریبنده....
_ درسته من شاهزاده ام و همین طور ولیعهد....من شاه بعدی این سرزمینم....
با حرفی که زد از افکارم بیرون اومدم اون....اون....ولیعهد سرزمین خون اشام هاست؟......اما...چرا بین این همه خون اشام باید گیر ولیعهدشون بیفتم.....
۱۱۴.۵k
۰۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.