name:impugn part:16
هنری نگاهی به ا.ت که زیر تخت بود کرد و با نگرانی بهش خیره شد: چیشد؟
لیا سمت ا.ت رفت و دستش رو گرفت
جیمین بلند شد رو به روی هنری ایستاد: خبری از بچه نیست.
ا.ت زیر پتو اروم گریه میکرد و پتو رو چنگ میزد
جیمین: مطمعن شدید؟ دیگه لکه ننگی ندارید...حالام برید
لیا : جیمین...این زندگی توعه نه ما...ولی
جیمین: ولی نداره...وقتی مال منه ، مال منه
هنری سری تکون داد و اروم گفت: باش...باش...هرکاری میخوای بکن
جیمین: همینکارو میکردم
هنری: چه مرگته؟
جیمین:چه مرگمه....خودت نمیفهمی...بچم مرد...میخوای خوشحال باشم؟
هنری نفس عمیقی کشید ، نشست و سرشو بین دستاش گرفت: متاسفم...ولی به هر حال این اتفاق میوفتاد...هربارم میوفته...بهت گفتیم ا.ت نمیتونه بچه دار بشه...مشکل داره
لیا: هنری ...بس کن... کم زجرش بده
هنری: دارم واقعیت رو میگم
جیمین از عصبانیت قرمز شده بود . نفس عمیقی کشید و به پدرش نگاه کرد
هنری: میخوای با یه نفر زندگیکنی که نمیتونه حتی برات یه بچه بیاره؟ به اون بچه فکر کردی؟ نه پدر بزرگ و نه مادربزگ از خانواده مادرش ندارد
ا.ت از زیر پتو در اومد . گونه و بینیش از شدت گریه قرمز شده بود
لیا کم کم داشت عصبی میشد دستمالی برداشت و اروم گونه های ا.ت و پاک کرد
لیا: هنری محظ رضای خدا ساکت شو....بسه دیگه...بچه داره میمیره تو داری حرف از این میزنی که این عشق نیست...این عشق نیست که جیمین به خاطرش مقابل ما ایستاده...حتی به خاطر بورا اینکارو نکرد...نمیفهمی بعداز
اون حالش با ا.ت بهتره...اون دیگه بچه نیست بزار برای خودش تصمیم بگیره
هنری بلند شد و با عصبانیت لب زد : بسه...اگه میخوای بریم خونه تشریفتو بیار
بعد راهشو کشید و از اتاق بیرون رفت
لیا نفس عمیقی کشید و رو به ا.ت کرد و اروم لب زد : چیزی نیست...اوکی میشه
ا.ت لبخندی زد و بعداز مدت ها احساس حمایت کرد.
لیا بعد کیفشو برداشت . جیمین و بغل کرد و با لبخند از اونجا رفت
جیمین روی صندلی کنار ا.ت نشست و اروم گفت: خوبی؟
ا.ت دراز کشید و سرش رو تکون داد.
جیمین: من میرم باید بلیط بگیریم
دیگه کارای شرکت داره دیر میشه
ا.ت: مرسی
جیمین: خواهش
ا.ت: بهت ...قول میدم که سعی کنم قوی باشم تا یه بچه بیارم برات
جیمین: من بچه نمیخوام...برام مهم نیست...تو مهمی چاگیا...مراقب خودت باش
بلند شد و سر ا.ت و بوسید و از اونجا بیرون رفت.
ا.ت کمی خم سد و گوشیش رو برداشت و مشغول شد
***
خونه _ ساعت 1:12am_اتاق خواب
هنری: لیا تو نمیفهمی...ما فقط یه بچه داریم ... من مطمعنم ا.ت نمیتونه بچه بیاره من فقط ا.ت و برای اینکه دلم براش سوخت به عنوان عموش انجام دادم ولی...اون برای جیمین
لیا کمی خودش رو بالا کشید و گفت: هنری جیمین رو ببین...بعد از بورا رو یادته تا سه سال اوضاعش چطور بود؟...من مادرم میفهمم ...هروقت جیمین نگاه ا.ت میکنه هزار بار عاشقش میشه...شاید اینکه ا.ت و اوردی و بزرگش کردی یه تقدیره...اون جیمین رو دوست داره
هنری نفس عمیقی کشید و درحالی که دراز کشیده بود دستاش رو بهم گره داد: باش...باشه بهشون بگو بیان برای برنامه های عروسی
لیا دستشو سمت صورت هنری برد و سمت خودش چرخوند: درست میشه.... ا.ت به جز ما هیچکسو نداره...این و ازش نگیر مطمعنم پشیمون نمیشی
هنری سمت لیا چرخید و اونو بغل کرد : من واقعا ا.ت و دوست دارم ولی ....نمیدونم
لیا : حالا شدی هنری من
هنری: زبون نریز
لیا خنده ای کرد و دستشو توی موهای هنری برد.
***
اوضاع ا.ت بدتر از قبل بود طوری که این ماه کاملا بستری شده بود
#سناریو#بی_تی_اس#نامجون#جیمین#جونگکوک#جین#شوگا#جیهوپ#تهیونگ#رمان#ویسگون#کیپاپ
لیا سمت ا.ت رفت و دستش رو گرفت
جیمین بلند شد رو به روی هنری ایستاد: خبری از بچه نیست.
ا.ت زیر پتو اروم گریه میکرد و پتو رو چنگ میزد
جیمین: مطمعن شدید؟ دیگه لکه ننگی ندارید...حالام برید
لیا : جیمین...این زندگی توعه نه ما...ولی
جیمین: ولی نداره...وقتی مال منه ، مال منه
هنری سری تکون داد و اروم گفت: باش...باش...هرکاری میخوای بکن
جیمین: همینکارو میکردم
هنری: چه مرگته؟
جیمین:چه مرگمه....خودت نمیفهمی...بچم مرد...میخوای خوشحال باشم؟
هنری نفس عمیقی کشید ، نشست و سرشو بین دستاش گرفت: متاسفم...ولی به هر حال این اتفاق میوفتاد...هربارم میوفته...بهت گفتیم ا.ت نمیتونه بچه دار بشه...مشکل داره
لیا: هنری ...بس کن... کم زجرش بده
هنری: دارم واقعیت رو میگم
جیمین از عصبانیت قرمز شده بود . نفس عمیقی کشید و به پدرش نگاه کرد
هنری: میخوای با یه نفر زندگیکنی که نمیتونه حتی برات یه بچه بیاره؟ به اون بچه فکر کردی؟ نه پدر بزرگ و نه مادربزگ از خانواده مادرش ندارد
ا.ت از زیر پتو در اومد . گونه و بینیش از شدت گریه قرمز شده بود
لیا کم کم داشت عصبی میشد دستمالی برداشت و اروم گونه های ا.ت و پاک کرد
لیا: هنری محظ رضای خدا ساکت شو....بسه دیگه...بچه داره میمیره تو داری حرف از این میزنی که این عشق نیست...این عشق نیست که جیمین به خاطرش مقابل ما ایستاده...حتی به خاطر بورا اینکارو نکرد...نمیفهمی بعداز
اون حالش با ا.ت بهتره...اون دیگه بچه نیست بزار برای خودش تصمیم بگیره
هنری بلند شد و با عصبانیت لب زد : بسه...اگه میخوای بریم خونه تشریفتو بیار
بعد راهشو کشید و از اتاق بیرون رفت
لیا نفس عمیقی کشید و رو به ا.ت کرد و اروم لب زد : چیزی نیست...اوکی میشه
ا.ت لبخندی زد و بعداز مدت ها احساس حمایت کرد.
لیا بعد کیفشو برداشت . جیمین و بغل کرد و با لبخند از اونجا رفت
جیمین روی صندلی کنار ا.ت نشست و اروم گفت: خوبی؟
ا.ت دراز کشید و سرش رو تکون داد.
جیمین: من میرم باید بلیط بگیریم
دیگه کارای شرکت داره دیر میشه
ا.ت: مرسی
جیمین: خواهش
ا.ت: بهت ...قول میدم که سعی کنم قوی باشم تا یه بچه بیارم برات
جیمین: من بچه نمیخوام...برام مهم نیست...تو مهمی چاگیا...مراقب خودت باش
بلند شد و سر ا.ت و بوسید و از اونجا بیرون رفت.
ا.ت کمی خم سد و گوشیش رو برداشت و مشغول شد
***
خونه _ ساعت 1:12am_اتاق خواب
هنری: لیا تو نمیفهمی...ما فقط یه بچه داریم ... من مطمعنم ا.ت نمیتونه بچه بیاره من فقط ا.ت و برای اینکه دلم براش سوخت به عنوان عموش انجام دادم ولی...اون برای جیمین
لیا کمی خودش رو بالا کشید و گفت: هنری جیمین رو ببین...بعد از بورا رو یادته تا سه سال اوضاعش چطور بود؟...من مادرم میفهمم ...هروقت جیمین نگاه ا.ت میکنه هزار بار عاشقش میشه...شاید اینکه ا.ت و اوردی و بزرگش کردی یه تقدیره...اون جیمین رو دوست داره
هنری نفس عمیقی کشید و درحالی که دراز کشیده بود دستاش رو بهم گره داد: باش...باشه بهشون بگو بیان برای برنامه های عروسی
لیا دستشو سمت صورت هنری برد و سمت خودش چرخوند: درست میشه.... ا.ت به جز ما هیچکسو نداره...این و ازش نگیر مطمعنم پشیمون نمیشی
هنری سمت لیا چرخید و اونو بغل کرد : من واقعا ا.ت و دوست دارم ولی ....نمیدونم
لیا : حالا شدی هنری من
هنری: زبون نریز
لیا خنده ای کرد و دستشو توی موهای هنری برد.
***
اوضاع ا.ت بدتر از قبل بود طوری که این ماه کاملا بستری شده بود
#سناریو#بی_تی_اس#نامجون#جیمین#جونگکوک#جین#شوگا#جیهوپ#تهیونگ#رمان#ویسگون#کیپاپ
۸.۵k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.