فیک جونگ کوک«زندگی پیچیده من» p1
*از زبان نویسنده*
امروز، 20 آگوست 1999 ساعت 20:25،دختر کوچولویی به نام هایون در خانواده ی کیم بدنیا اومد
این دختر خیلی ریزه میزه و لاغر بود... چشمایی که داشت باعث میشد آدم به راحتی جذبشون بشه..... این دختر کوچولو خیلی دوست داشتنی بود.... صدای گریه هاش کل اتاق رو پر کرده بود.... ولی وقتی گذاشتنش تو بغل مامانش آروم شد.... مامانش جئون سان یونگ و پدرش کیم سوک بود.....پدر و مادرش هر دو از دو خانواده ی ثروتمند بودن
هایون کوچولوم زندگی خوبی داشت....
بلاخره بعد از دو روز مادر هایون و خود هایون مرخص شدن و به خوبی ازشون استقبال شد. چیزی نگذشت هایون کوچولوم کم کم داشت بزرگ میشد
اون روز یکسالش میشد... کلی مهمون اومده بودن و جشن باشکوهی به پا بود.. خاله ها و داییاش، عموها و عمه هاش، همه دعوت بودن و جشن با شکوهی به پا بود
بایدم جشن با شکوهی به پا باشه
اون روز، روز تولد یکسالگیش بود... یعنی 20 آگوست 2000
خیلی زود گذشت، هایون کوچولو الان سه سالش شده بود و خب زندگی بینظیری داشت....
زمان همینطور گذشت و هایون شیش سالش شد.... یه هفته بعد از تولدش اتفاق خیلی بدی افتاد.... اتفاقی که باعث شد هایون دیگه هیچوقت خانوادشو نبینه،
شب بود و هایون دلش میخواست با بابای مهربونش بازی کنه.... اما اونشب باباش اعصابش خورد بود و مامانشم خونه ی دوستش بود... هایون و پدرش تنها خونه بودن...
هایون: بابایی، بابایی جونم بیا بازی کنیم
سوک: نمیشه هایون، خودت تنهایی بازی کن
هایون: ولی میخوام باتو بازی کنم
سوک: گفتم نمیشه هایون!
هایون: مــیــخوام بــا تـــو بــازی کنـــم«با داد»
سوک: بهت گفتم نمیشه، گمشو از خونه برو بیرون!«با داد»
هایون بچه بود.... نمیدونست اون فقط یه حرف بود.... جدی گرفت و لباسشو پوشید، خرگوش کوچولوشو که خیلی شبیه خودش بود رو برداشت و از خونه رفت بیرون...
هوا خیلی سرد بود و هایونم با گریه رفت بیرون و فقط داشت میدوید، یهو به یه مردی برخورد کرد
....: کوچولو حواست کجاست؟ چرا تنهایی؟
هایون: از.. خونه... فرار... کردم
....: چرا؟
هایون: چون بابام گفت گمشو از خونه بیرون!
مرد نشست و سر هایونو نوازش کرد
....: میبرمت پیش مامان و بابات
هایون خندید و سوار ماشین شد... اون چیزی نمیدونست... مرد حتی سوالم نکرد که خونتون کجاست.... هایون فکر کرد دوست باباشه... اما فهمید داره از سئول خارج میشه... میخواست جیغ بزنه که دید با دستمال جلو دهنشو گرفتن و هایون بیهوش شد
امروز، 20 آگوست 1999 ساعت 20:25،دختر کوچولویی به نام هایون در خانواده ی کیم بدنیا اومد
این دختر خیلی ریزه میزه و لاغر بود... چشمایی که داشت باعث میشد آدم به راحتی جذبشون بشه..... این دختر کوچولو خیلی دوست داشتنی بود.... صدای گریه هاش کل اتاق رو پر کرده بود.... ولی وقتی گذاشتنش تو بغل مامانش آروم شد.... مامانش جئون سان یونگ و پدرش کیم سوک بود.....پدر و مادرش هر دو از دو خانواده ی ثروتمند بودن
هایون کوچولوم زندگی خوبی داشت....
بلاخره بعد از دو روز مادر هایون و خود هایون مرخص شدن و به خوبی ازشون استقبال شد. چیزی نگذشت هایون کوچولوم کم کم داشت بزرگ میشد
اون روز یکسالش میشد... کلی مهمون اومده بودن و جشن باشکوهی به پا بود.. خاله ها و داییاش، عموها و عمه هاش، همه دعوت بودن و جشن با شکوهی به پا بود
بایدم جشن با شکوهی به پا باشه
اون روز، روز تولد یکسالگیش بود... یعنی 20 آگوست 2000
خیلی زود گذشت، هایون کوچولو الان سه سالش شده بود و خب زندگی بینظیری داشت....
زمان همینطور گذشت و هایون شیش سالش شد.... یه هفته بعد از تولدش اتفاق خیلی بدی افتاد.... اتفاقی که باعث شد هایون دیگه هیچوقت خانوادشو نبینه،
شب بود و هایون دلش میخواست با بابای مهربونش بازی کنه.... اما اونشب باباش اعصابش خورد بود و مامانشم خونه ی دوستش بود... هایون و پدرش تنها خونه بودن...
هایون: بابایی، بابایی جونم بیا بازی کنیم
سوک: نمیشه هایون، خودت تنهایی بازی کن
هایون: ولی میخوام باتو بازی کنم
سوک: گفتم نمیشه هایون!
هایون: مــیــخوام بــا تـــو بــازی کنـــم«با داد»
سوک: بهت گفتم نمیشه، گمشو از خونه برو بیرون!«با داد»
هایون بچه بود.... نمیدونست اون فقط یه حرف بود.... جدی گرفت و لباسشو پوشید، خرگوش کوچولوشو که خیلی شبیه خودش بود رو برداشت و از خونه رفت بیرون...
هوا خیلی سرد بود و هایونم با گریه رفت بیرون و فقط داشت میدوید، یهو به یه مردی برخورد کرد
....: کوچولو حواست کجاست؟ چرا تنهایی؟
هایون: از.. خونه... فرار... کردم
....: چرا؟
هایون: چون بابام گفت گمشو از خونه بیرون!
مرد نشست و سر هایونو نوازش کرد
....: میبرمت پیش مامان و بابات
هایون خندید و سوار ماشین شد... اون چیزی نمیدونست... مرد حتی سوالم نکرد که خونتون کجاست.... هایون فکر کرد دوست باباشه... اما فهمید داره از سئول خارج میشه... میخواست جیغ بزنه که دید با دستمال جلو دهنشو گرفتن و هایون بیهوش شد
۷.۵k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.