Spy ( جاسوس )
P.²
TAKEPARTY
KOOK
گمان دختر درست بود. اون میدونست جونگکوک فرد احمقی نیست و دیر یا زود همه چیز و میفهمه اما با امید تنها یک درصد به باند مافیاشون نفوذ کرده بود و با مهارت های فوق العاده اش خیلی سریع جز گروه گرگ های سیاه شد و عزیز دردانه رئیسش یعنی جئون جونگکوک، گرگ سیاه بزرگ!
بعد از رسیدن به اولین و بزرگترین هدفش یعنی جلب اعتماد رئیسش حالا باید نقشه بی رو دنبال میکرد یعنی به هم زدن قاچاق ها و معاملات داخلی! تا برای افسر های منتخب این پرونده که باهمدیگه همکاری داشتن، زمان بخره و اونها هم معاملات خارجی رو شکرآب کنند.
تقریبا موفق شده بود ولی حالا چشم باز کرده بود و اینجا بود. جونگکوک دردسر و بدشانسی های چند روز اخیرش و گیر انداخته بود و حالا هم از اینهمه سکوت و خاموش بودن دختر به رنج آمده و داد بلندی کشید
_ازت پرسیدم مگه عواقب جاسوسی رو اونم تو باند مافیای من نمیدونستی که تن به این کار احمقانه دادی
نفسش و تند بیرون داد. بازی با جونگکوک همان ضرب و المثل معروف بازی با دم شیر بود با این تفاوت که جونگکوک خود شیر بود. اون میدونست با وارد شدن به این بازی با مرگ و زندگیش معامله میکنه ولی ترجیح میداد بجای عزاداری دوست ها و عزیزانش و صاحب عزا شدن، خودش به زندگی نکبتش پایان بده تا دوباره اون طعم مزخرف و حس نفرت و تجربه نکنه.
+ میدونستم اما انگیزم برای کشتن تو بیشتر از ترسم برای مردن بود!
متعجب شد
_ میخواستی من و بکشی؟
متاسف شقیقه اش رو مالید
_ باورم نمیشه میخواستم با کسی همخواب بشم که انگیزه کشتنم و داره
دختر از جمله جونگکوک حسابی به جوش اومد و سر جاش تقلا میکرد تا بتونه بهش مشت بزنه اما مرد های قوی هیکل سریع مانع شدن
_ ولی چه حیف.. زندگیت اونقدر کوتاه هست که نمی تونیم بیشتر خوش بگذرونیم... اما، چرا میخواستی من و بکشی رفتار من که باهات خوب بود
با جمله اش انگار که داغ دل دختر کوچولو رو تازه کرد
+ پدر و مادر من نزدیکترین و وفادار ترین افرادت بودند اما تنها به خاطر یک اشتباه اونم فقط بخاطر یک اشتباه جزئی فرستادیشون به درک.. یادت نیست؟ من همون دختر کوچولوی دردسر سازم که حالا بزرگ شده.. از اون روز به بعد به خودم قول دادم تا زنده ام انتقامشون و بگیرم و نزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره همونطور که توی لعنتی زندگی و برام زهرمار کردی
روی صندلی لش شد. دختر کوچولویی که حالا قد کشیده و تشنه به خونش بود رو خوب شناخته بود.
_ ای روزگار! ما میتونستیم تو یه تیم باشیم ولی ببین چی شد.. واقعا حیفم می یاد دختر با استعدادی مثل تو به این پستی بمیره
بلند شد و به سمتش رفت و جلوی صورتش خم شد و آروم گفت
_ اگه به توافق برسیم و برای من کار کنی میتونم تو زندگیت تخفیف بدم
TAKEPARTY
KOOK
گمان دختر درست بود. اون میدونست جونگکوک فرد احمقی نیست و دیر یا زود همه چیز و میفهمه اما با امید تنها یک درصد به باند مافیاشون نفوذ کرده بود و با مهارت های فوق العاده اش خیلی سریع جز گروه گرگ های سیاه شد و عزیز دردانه رئیسش یعنی جئون جونگکوک، گرگ سیاه بزرگ!
بعد از رسیدن به اولین و بزرگترین هدفش یعنی جلب اعتماد رئیسش حالا باید نقشه بی رو دنبال میکرد یعنی به هم زدن قاچاق ها و معاملات داخلی! تا برای افسر های منتخب این پرونده که باهمدیگه همکاری داشتن، زمان بخره و اونها هم معاملات خارجی رو شکرآب کنند.
تقریبا موفق شده بود ولی حالا چشم باز کرده بود و اینجا بود. جونگکوک دردسر و بدشانسی های چند روز اخیرش و گیر انداخته بود و حالا هم از اینهمه سکوت و خاموش بودن دختر به رنج آمده و داد بلندی کشید
_ازت پرسیدم مگه عواقب جاسوسی رو اونم تو باند مافیای من نمیدونستی که تن به این کار احمقانه دادی
نفسش و تند بیرون داد. بازی با جونگکوک همان ضرب و المثل معروف بازی با دم شیر بود با این تفاوت که جونگکوک خود شیر بود. اون میدونست با وارد شدن به این بازی با مرگ و زندگیش معامله میکنه ولی ترجیح میداد بجای عزاداری دوست ها و عزیزانش و صاحب عزا شدن، خودش به زندگی نکبتش پایان بده تا دوباره اون طعم مزخرف و حس نفرت و تجربه نکنه.
+ میدونستم اما انگیزم برای کشتن تو بیشتر از ترسم برای مردن بود!
متعجب شد
_ میخواستی من و بکشی؟
متاسف شقیقه اش رو مالید
_ باورم نمیشه میخواستم با کسی همخواب بشم که انگیزه کشتنم و داره
دختر از جمله جونگکوک حسابی به جوش اومد و سر جاش تقلا میکرد تا بتونه بهش مشت بزنه اما مرد های قوی هیکل سریع مانع شدن
_ ولی چه حیف.. زندگیت اونقدر کوتاه هست که نمی تونیم بیشتر خوش بگذرونیم... اما، چرا میخواستی من و بکشی رفتار من که باهات خوب بود
با جمله اش انگار که داغ دل دختر کوچولو رو تازه کرد
+ پدر و مادر من نزدیکترین و وفادار ترین افرادت بودند اما تنها به خاطر یک اشتباه اونم فقط بخاطر یک اشتباه جزئی فرستادیشون به درک.. یادت نیست؟ من همون دختر کوچولوی دردسر سازم که حالا بزرگ شده.. از اون روز به بعد به خودم قول دادم تا زنده ام انتقامشون و بگیرم و نزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره همونطور که توی لعنتی زندگی و برام زهرمار کردی
روی صندلی لش شد. دختر کوچولویی که حالا قد کشیده و تشنه به خونش بود رو خوب شناخته بود.
_ ای روزگار! ما میتونستیم تو یه تیم باشیم ولی ببین چی شد.. واقعا حیفم می یاد دختر با استعدادی مثل تو به این پستی بمیره
بلند شد و به سمتش رفت و جلوی صورتش خم شد و آروم گفت
_ اگه به توافق برسیم و برای من کار کنی میتونم تو زندگیت تخفیف بدم
۱۷.۳k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.