"حضوری اتفاقی "end
رفت رو تختش نشست فکرش حسابی درگیر ا.ت بود ، بخاطر دردسرای جدیدی که درست کرده بود احتمالا دوباره تو فضای مجازی بهش حمله کنن .. امیدوار بود دوباره کار اشتباهی نکنه!
___
ا.ت ماشین رو یهویی نگه داشت و با مشت کوبید رو فرمون ، گوشیش هی زنگ میخورد و نوتیف میومد واقعا حد تحملش داشت تموم میشد، سریع گوشیشو برداشت و یه نگاهی به ساعت کرد ساعت ۹ شب بود، اهمیتی بهش نداد و بدون هیچ درنگی گوشیشو خاموش کرد و پرت کرد صندلی عقب.
از ماشین پیاده شد ، حتی نمیدونست کجاست
سیاهی شب همه جارو گرفته بود، گیج به دور و برش نگاه میکرد تا جایی براش اشنا بنظر بیاد.
دید... خیابونی که قشنگ ترین خاطره هارو با نامجون داشتُ دید، چطوری اومده بود اینجا؟ حتی خودشم نمیدونست.
/فلش بک به ۲ سال پیش
02:00 بامداد
_نامی مطمئنی؟..اگه باهم افتادیم چی؟
+هیس بیا نترس..بهم اعتماد کن.
ا.ت نفس عمیقی کشید و به دور و برش نگاه کرد، به جز چند تا ماشین خاموش که معلوم بود کسی داخلشون نیست چیزی دیده نمیشد
چند قدم رفت عقب و تند تند شروع کرد به دویدن و از پشت پرید بغل نامجون که نامی با تمام زوری که داشت از پاهای ا.ت گرفت ؛ ا.ت هم دستاشو دور گردن نامجون حلقه کرد .. موفقیت آمیز بود ، نیوفتادن!
دوتاشون خندشون گرفته بود که نامی شروع به چرخیدن کرد و ا.ت از ترس افتادنش از پشت محکم بهش چسبید و به بچه بازی های نامجون دیوانه وار میخندید.
_وای نامی تروخدا نکن الان میوفتم.
+نترس!
یهو واستاد که ا.ت از سرگیجه از پشتش پرید پایین و دستشو گذاشت رو سرش و چند ثانیه تو همون حالت موند که نامجون دست ا.ت رو گرفت و کشید بردش وسط خیابون و دوتا دستاشو جا دهنش گرفت و با تمام زوری که داشت داد کشید
+اینو میبینید؟..این دختر تمام زندگی منه!(داد)
+جونمم براش در میره.
ا.ت مونده بود چیکار کنه خجالت زده شده بود که دست نامجونو کشید تا توجهشو به خودش جلب کنه و وقتی نامجون بهش نگا کرد در لحظه پرید توی بغلش که نامجونم محکم بغلش کرد.
_ای دیوونه!
+دیوونم کردی دیگه.
/پایان فلش بک
ا.ت خاطره رو با گریه هاش مرور کرد ، اشک هاش دست خودش نبود که یهو هوا شروع به باریدن کرد اونقدر سرعت بارش زیاد بود که در عرض چند دقیقه ا.ت شبیه موش اب کشیده شده بود .. از ماشین دور شد و تو خیابون بی هدف قدم میزد
قطره های بارون با اشکاش یکی شده بودند و تشخیص اونها از هم سخت شده بود ؛ رفت لبه جاده نشست و تکیه داد به چوبیه ایستگاه اتوبوس که چشاش هعی سنگین تر میشد!
یه نفر داشت با قدم های اروم نزدیکش میشد، به خاطر هوای تاریک و بارونی که هنوز با سرعت میبارید تشخیص اون فرد برای ا.ت سخت بود ، جلوش زانو زد و رو به روش نشست ا.ت با دیدن چهره نامجون اخرین اشکش ریخت و فکر کرد باز مثل همیشه دچار توهم شده پس با یک لبخند به این توهم خاتمه داد و چشماش اروم اروم سیاه رفت و ا.ت افتاد روی زمین.
ا.ت وقتی چشماشو باز کرد نفهمید کجاست چند بار پلک زد تا موقعیت رو درک کنه بعد از اینکه فهمید تو بیمارستانه پاشد و رو تخت نشست و دیشب رو تو ذهنش مرور کرد ؛ که چشمش به پاکت رو میز کنار تخت افتاد.
خم شد و برشداشتش و بعد از باز کردن پاکت شروع به خوندن کرد ، موضوع پاکت درباره نفوذی بودن نامجون بود و نامجون همچی رو تو پاکت بهش توضیح داده بود که اخر ورقه نوشته بود بالا پشت بوم بیمارستان منتظرشه.
ا.ت اشک از چشماش ریخت، انگاری این اشک ها جزو روتین روزانه اش شده بود، و حالا دلیل این اشک ها بالای پشت بوم منتظرش بود پس ا.ت برای دیدنش به سرعت سرم رو از دستش کند و اهمیتی به خونی که از دستاش جاری شد نداد و از روی تخت بلند شد و از اتاقش رفت بیرون و با عجله به سمت اسانسور رفت، با دستاش پشت سر هم کلید اسانسور فشار میداد اما اگه ا.ت منتظر میموند اسانسور برسه به همین طبقه ای که داخلشه زیادی طول میکشید برای همین صبر نکرد و از پله های اضطراری کناره اسانسور رفت بالا تا به پشت بوم رسید، تمام این مدت به این فکر میکرد ( پس دیشب اون واقعا نامجون بوده) وقتی به پشت بوم رسید داشت نفس نفس میزد اما وقتی چشمش به مردی افتاد که پشت بهش ایستاده همه ی دغده هاشو کنار گذاشت و بلند اسمشو صدا کرد که نامجون برگشت و با لبخند به ا.ت خیره شد.
ا.ت هیچ دلیل منطقی نداشت برای موقعیت الانشون و حسابی شکه شده بود و اشک از گوشه چشماش جاری شد که با دست پسش زد و اونم یه لبخندی به نامجون تحویل داد.
نامی سمت ا.ت قدم برمیداشت که ا.ت هم رفت سمتش و لرزون لب زد: الان یعنی واقعا تموم شد؟
+آره تموم شد.
ادامش رو تو کامنت ها میزارم.
___
ا.ت ماشین رو یهویی نگه داشت و با مشت کوبید رو فرمون ، گوشیش هی زنگ میخورد و نوتیف میومد واقعا حد تحملش داشت تموم میشد، سریع گوشیشو برداشت و یه نگاهی به ساعت کرد ساعت ۹ شب بود، اهمیتی بهش نداد و بدون هیچ درنگی گوشیشو خاموش کرد و پرت کرد صندلی عقب.
از ماشین پیاده شد ، حتی نمیدونست کجاست
سیاهی شب همه جارو گرفته بود، گیج به دور و برش نگاه میکرد تا جایی براش اشنا بنظر بیاد.
دید... خیابونی که قشنگ ترین خاطره هارو با نامجون داشتُ دید، چطوری اومده بود اینجا؟ حتی خودشم نمیدونست.
/فلش بک به ۲ سال پیش
02:00 بامداد
_نامی مطمئنی؟..اگه باهم افتادیم چی؟
+هیس بیا نترس..بهم اعتماد کن.
ا.ت نفس عمیقی کشید و به دور و برش نگاه کرد، به جز چند تا ماشین خاموش که معلوم بود کسی داخلشون نیست چیزی دیده نمیشد
چند قدم رفت عقب و تند تند شروع کرد به دویدن و از پشت پرید بغل نامجون که نامی با تمام زوری که داشت از پاهای ا.ت گرفت ؛ ا.ت هم دستاشو دور گردن نامجون حلقه کرد .. موفقیت آمیز بود ، نیوفتادن!
دوتاشون خندشون گرفته بود که نامی شروع به چرخیدن کرد و ا.ت از ترس افتادنش از پشت محکم بهش چسبید و به بچه بازی های نامجون دیوانه وار میخندید.
_وای نامی تروخدا نکن الان میوفتم.
+نترس!
یهو واستاد که ا.ت از سرگیجه از پشتش پرید پایین و دستشو گذاشت رو سرش و چند ثانیه تو همون حالت موند که نامجون دست ا.ت رو گرفت و کشید بردش وسط خیابون و دوتا دستاشو جا دهنش گرفت و با تمام زوری که داشت داد کشید
+اینو میبینید؟..این دختر تمام زندگی منه!(داد)
+جونمم براش در میره.
ا.ت مونده بود چیکار کنه خجالت زده شده بود که دست نامجونو کشید تا توجهشو به خودش جلب کنه و وقتی نامجون بهش نگا کرد در لحظه پرید توی بغلش که نامجونم محکم بغلش کرد.
_ای دیوونه!
+دیوونم کردی دیگه.
/پایان فلش بک
ا.ت خاطره رو با گریه هاش مرور کرد ، اشک هاش دست خودش نبود که یهو هوا شروع به باریدن کرد اونقدر سرعت بارش زیاد بود که در عرض چند دقیقه ا.ت شبیه موش اب کشیده شده بود .. از ماشین دور شد و تو خیابون بی هدف قدم میزد
قطره های بارون با اشکاش یکی شده بودند و تشخیص اونها از هم سخت شده بود ؛ رفت لبه جاده نشست و تکیه داد به چوبیه ایستگاه اتوبوس که چشاش هعی سنگین تر میشد!
یه نفر داشت با قدم های اروم نزدیکش میشد، به خاطر هوای تاریک و بارونی که هنوز با سرعت میبارید تشخیص اون فرد برای ا.ت سخت بود ، جلوش زانو زد و رو به روش نشست ا.ت با دیدن چهره نامجون اخرین اشکش ریخت و فکر کرد باز مثل همیشه دچار توهم شده پس با یک لبخند به این توهم خاتمه داد و چشماش اروم اروم سیاه رفت و ا.ت افتاد روی زمین.
ا.ت وقتی چشماشو باز کرد نفهمید کجاست چند بار پلک زد تا موقعیت رو درک کنه بعد از اینکه فهمید تو بیمارستانه پاشد و رو تخت نشست و دیشب رو تو ذهنش مرور کرد ؛ که چشمش به پاکت رو میز کنار تخت افتاد.
خم شد و برشداشتش و بعد از باز کردن پاکت شروع به خوندن کرد ، موضوع پاکت درباره نفوذی بودن نامجون بود و نامجون همچی رو تو پاکت بهش توضیح داده بود که اخر ورقه نوشته بود بالا پشت بوم بیمارستان منتظرشه.
ا.ت اشک از چشماش ریخت، انگاری این اشک ها جزو روتین روزانه اش شده بود، و حالا دلیل این اشک ها بالای پشت بوم منتظرش بود پس ا.ت برای دیدنش به سرعت سرم رو از دستش کند و اهمیتی به خونی که از دستاش جاری شد نداد و از روی تخت بلند شد و از اتاقش رفت بیرون و با عجله به سمت اسانسور رفت، با دستاش پشت سر هم کلید اسانسور فشار میداد اما اگه ا.ت منتظر میموند اسانسور برسه به همین طبقه ای که داخلشه زیادی طول میکشید برای همین صبر نکرد و از پله های اضطراری کناره اسانسور رفت بالا تا به پشت بوم رسید، تمام این مدت به این فکر میکرد ( پس دیشب اون واقعا نامجون بوده) وقتی به پشت بوم رسید داشت نفس نفس میزد اما وقتی چشمش به مردی افتاد که پشت بهش ایستاده همه ی دغده هاشو کنار گذاشت و بلند اسمشو صدا کرد که نامجون برگشت و با لبخند به ا.ت خیره شد.
ا.ت هیچ دلیل منطقی نداشت برای موقعیت الانشون و حسابی شکه شده بود و اشک از گوشه چشماش جاری شد که با دست پسش زد و اونم یه لبخندی به نامجون تحویل داد.
نامی سمت ا.ت قدم برمیداشت که ا.ت هم رفت سمتش و لرزون لب زد: الان یعنی واقعا تموم شد؟
+آره تموم شد.
ادامش رو تو کامنت ها میزارم.
۱۵.۰k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.