آرامش دریا p¹⁵
آرامش دریا p¹⁵
کوک: نامجون گفت که باید شلوارش و در بیاریم و شکمش و ماساژ بدیم.
تهیونگ: خیلی خوب باشه بیا کمکم کن.
جیمین: تهیونگ دستت و بده (ناله کنان)
تهیونگ: باشه فدات شم . بیا بگیرش.
کوک: جیمین سعی کن نیم خیز شی. (یعنی هم دراز کشیده باشه و هم نشسته باشه)
جیمین: نمیتونم...من...من نمیتونم پاهام و تکون بدم.
تهیونگ: وایسا کوک الان خودم بهش کمک میکنم. جیمین اون ور تخت و بگیر منم کمکت میکنم.
و کمک کردم که جیمین نیم خیز شده.
* نکته: بچه ها، امگاها و آلفا ها و بتا ها میتونن تبدیل بشن به گرگشون یا به سطح برسن و وقتی که به سطح میرسن ماه چه قرص باشه چه نباشه رنگش میشه رنگ چشاش اون گرگ یا اون آلفا،امگا یا اون بتا*
خیلی صبر کردیم که نامجون هم بیاد ولی انگار گم شده بود چون خیلی دیر کرده بود. کوک شکم جیمین و ماساژ میداد و و منم پیش جیمین بودم و دستش و گرفته بودم . انگاری آروم شده بود چون کم کم داشت میخوابید. رفتم کنار پنجره دیدم که ماه قرصه و رنگش هم سیاهه
تهیونگ: یونگی به سطح رسیده!
کوک: چی؟
تهیونگ: ببین . ماه سیاهه! یعنی یونگی به سطح رسیده.
یونگی: درست حدس زدی.
کوک: یونگی!
جیمین: یو...یونگی!
یونگی: جیمینی! نترس. من همینجام، پیشت.
و رفت روی تخت و کنار جیمین دراز کشید و پوزش و گذاشت روی شکم لخت جیمین.
جیمین: تازگیا خیلی نرم شدی. چرا؟
یونگی: مگه قبلا چش بود؟
جیمین: الان خیلی خیلی نرمه، عین تشک و بالشت و پتو. آخخخخخ
یونگی: هنوز درد داری؟
جیمین: اوهوم. اوهههه.
یونگی: نگران نباش اگر نامجون در کرد خودم که اینجام.
جیمین: ولی تو که مامایی بلد نیستی. بلدی؟
یونگی: بالاخره دکتر که هستم. دیگه میتونم که با یه مانیتور کار کنم.
جیمین: اگر بخواد به دنیا بیاد میخوام تبدیل شم.
یونگی: جیمین خودت که میدونی امگا های باردار نمیتونن زیاد به سطح برسن!
جیمین: ولی نمیخوام انقدر درد بکشم. همین الانش داره با لگدش من و میکشه.
یونگی: تو میتونی! آره که اگر تبدیل شی فقط یکم درد داری. ولی سوبین و یادته؟ سر اونم خیییلی درد کشیدی! حتی اون موقع تو تبدیل بودی!
جیمین: راست میگی....وُییی کی نامجون میاد؟
یونگی: فکر کن نامجون اومده میخوای چیکار کنی؟
جیمین: خوب وضعیت و چک میکنه و خوب میشم دیگه!
و از جاش بلند شد و خواست بیاد سمت من که...
جیمین: نرو...همینجا باش. وقتی میای و نرمیت میخوره به شکمم آروم میشم.
یونگی: خیلی خوب باشه. سعی کن بخوابی. اینجوری آروم میشی.
جیمین: یونگی؟ یه چیزی بگم عصبانی نمیشی؟
یونگی: یه جوری میگر الان هرکی ندونه انگار من چقدر تورو دعوا میکنم و میزنمت! حالا بگو ببینم؟
جیمین: میدونی ....خو...خوب...الان من یه مادرم دیگه....و اینکه...یه احساساتی بهم دست میده.. و..
یونگی: جیمین نترس بگو!
جیمین: اتفاقی افتاده؟ احساس میکنم که هر سه تاتون یه چیزی میدونید که نمیخواید به من بگید.
یونگی: نه قربونت برم...هیچی نیس...مگه نه؟
کوک: آ..آره...اگر چیزی باشه بهت میگیم.
تهیونگ: نامجون بالاخره اومد.
....
کوک: نامجون گفت که باید شلوارش و در بیاریم و شکمش و ماساژ بدیم.
تهیونگ: خیلی خوب باشه بیا کمکم کن.
جیمین: تهیونگ دستت و بده (ناله کنان)
تهیونگ: باشه فدات شم . بیا بگیرش.
کوک: جیمین سعی کن نیم خیز شی. (یعنی هم دراز کشیده باشه و هم نشسته باشه)
جیمین: نمیتونم...من...من نمیتونم پاهام و تکون بدم.
تهیونگ: وایسا کوک الان خودم بهش کمک میکنم. جیمین اون ور تخت و بگیر منم کمکت میکنم.
و کمک کردم که جیمین نیم خیز شده.
* نکته: بچه ها، امگاها و آلفا ها و بتا ها میتونن تبدیل بشن به گرگشون یا به سطح برسن و وقتی که به سطح میرسن ماه چه قرص باشه چه نباشه رنگش میشه رنگ چشاش اون گرگ یا اون آلفا،امگا یا اون بتا*
خیلی صبر کردیم که نامجون هم بیاد ولی انگار گم شده بود چون خیلی دیر کرده بود. کوک شکم جیمین و ماساژ میداد و و منم پیش جیمین بودم و دستش و گرفته بودم . انگاری آروم شده بود چون کم کم داشت میخوابید. رفتم کنار پنجره دیدم که ماه قرصه و رنگش هم سیاهه
تهیونگ: یونگی به سطح رسیده!
کوک: چی؟
تهیونگ: ببین . ماه سیاهه! یعنی یونگی به سطح رسیده.
یونگی: درست حدس زدی.
کوک: یونگی!
جیمین: یو...یونگی!
یونگی: جیمینی! نترس. من همینجام، پیشت.
و رفت روی تخت و کنار جیمین دراز کشید و پوزش و گذاشت روی شکم لخت جیمین.
جیمین: تازگیا خیلی نرم شدی. چرا؟
یونگی: مگه قبلا چش بود؟
جیمین: الان خیلی خیلی نرمه، عین تشک و بالشت و پتو. آخخخخخ
یونگی: هنوز درد داری؟
جیمین: اوهوم. اوهههه.
یونگی: نگران نباش اگر نامجون در کرد خودم که اینجام.
جیمین: ولی تو که مامایی بلد نیستی. بلدی؟
یونگی: بالاخره دکتر که هستم. دیگه میتونم که با یه مانیتور کار کنم.
جیمین: اگر بخواد به دنیا بیاد میخوام تبدیل شم.
یونگی: جیمین خودت که میدونی امگا های باردار نمیتونن زیاد به سطح برسن!
جیمین: ولی نمیخوام انقدر درد بکشم. همین الانش داره با لگدش من و میکشه.
یونگی: تو میتونی! آره که اگر تبدیل شی فقط یکم درد داری. ولی سوبین و یادته؟ سر اونم خیییلی درد کشیدی! حتی اون موقع تو تبدیل بودی!
جیمین: راست میگی....وُییی کی نامجون میاد؟
یونگی: فکر کن نامجون اومده میخوای چیکار کنی؟
جیمین: خوب وضعیت و چک میکنه و خوب میشم دیگه!
و از جاش بلند شد و خواست بیاد سمت من که...
جیمین: نرو...همینجا باش. وقتی میای و نرمیت میخوره به شکمم آروم میشم.
یونگی: خیلی خوب باشه. سعی کن بخوابی. اینجوری آروم میشی.
جیمین: یونگی؟ یه چیزی بگم عصبانی نمیشی؟
یونگی: یه جوری میگر الان هرکی ندونه انگار من چقدر تورو دعوا میکنم و میزنمت! حالا بگو ببینم؟
جیمین: میدونی ....خو...خوب...الان من یه مادرم دیگه....و اینکه...یه احساساتی بهم دست میده.. و..
یونگی: جیمین نترس بگو!
جیمین: اتفاقی افتاده؟ احساس میکنم که هر سه تاتون یه چیزی میدونید که نمیخواید به من بگید.
یونگی: نه قربونت برم...هیچی نیس...مگه نه؟
کوک: آ..آره...اگر چیزی باشه بهت میگیم.
تهیونگ: نامجون بالاخره اومد.
....
۵.۲k
۲۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.