دکتر روان پزشک من🍻♥
پارت 29🍷♥
#محراب
دیانا بهم اتاق داد منم رفتم اتاق مهمان واردش شدم بالکن داشت رفتم در بالکن باز کردم نشستم زمین حالم خیلی خراب بود بدون مهشاد داشتم جون میدادم انگار یه تیکه از قلبم کنده شده بود ( خدانکنه فداتشم😢😢) گوشیم از جیبم برداشتم صفحه اش روشن کردم عکس منو مهشاد کنار دریا نمایان شد یه قطره اش از چشمم اومد تا حالا واسه کسی اشک نریختم ولی مهشاد جونم به جونش وصل بود رفتم آهنگ🍃 تتلو بی تو تنها🍃 پلی کردم با آهنگش چشام گرم شد خوابم بردد.....
#رضا
با پانیذ وارد خونه شدم مرسانا مثل همیشه از همه اول اومد بغل من ، منم بغلش کردم
مرسانا:سلاممم داییی جوننن
رضا:سلام عشق داییی چطوریی
مرسانا: بر من زن داییی پیدا کردی
منو پانیذ خنده ای کردیم
رضا:آره خیلی خوشگلم هست ایناها
به پانیذ اشاره کردم که مرسانا از بغل من اومد بیرون پرید بغل پانیذ
مرسانا:سلاممم زن داییی
پانیذ:سلام عزیزممم
دیدم رومینا داره همینجوری داره مرسانا رو صدا میکنه با پانیذ رفتیم سمتش که
رضا:داری دنباله مرسانا میگردی
با حرف من هم مامان اومد سمتم هم رومینا
مامان:سلاممم پسرم سلام پانیذ چطوری
رومینا:سلامم شما کی اومدین
رضا:سلام درو وا کردین اومدیم
پانیذ:سلام
رومینا میخواست حرف بزنه که نگاش رفت سمت مرسانا
رومینا:تو این کارو کردی مرسانا
رضا:چیو مرسانا کرده
مرسانا که داشت خندشو نگه میداشت گفت
مرسانا: من درو وا کردم شما داشتی با مامانجون حرف میزدی منم آیفون صداش کم کردم خودمم نشستم جلوش وقتی دایی اینا اومدن اول من درو وا کنم
مامان که داشت خندشو نگه میداشت منم کم مونده بود بترکم از خنده ولی رومینا داشت خونش به جوش می یومد
رومینا: حالا میبینی مرسانا خانم شب که میریم خونه
مرساناانگشت اشارش آورد بالا تکونش داد
مرسانا: نه نه من امشب پیش مامان جون آقاجون میمیونم
پانیذ:بسه دیگه ولش کنین ولی خیلی شیطونی تو خوشم اومد ازت منم اینجوریم هر چقد دلت خواست کرم بریز
مرسانا خنده ای کرد با هم وارد هال شدیم سلام کردیم نشستیم من با مرسانا ور میرفتم پانیذ و رومینا حرف میزدن فرزادم با مامانم حرف میزد ولی هنوز بابا نیومده بود....
#پانیذ
با رومینا داشتم حرف میزدم دختره خیلی خوبی بود از بچگی مرسانا از آشنایی شون با آقا فرزاد داشت حرف میزدیم منم آشنایمون با رضا حرف زدم بعد نیم ساعت بابای رضا اومد آقای خیلی مهربونی بود با برخورد اول خیلی محترمانه برخورد کرد یهو یاد بابام افتادم چقدر ازش خاطره داشتم با هر خاطره ای بدنم ذره ذره داغ میکرد با صدای رضا از افکارم اومدم بیرون هیچکس دورمون نبود
رضا:پانیییذ حالت خوبه چرا داغ کردی گلم
پانیذ:نه نه چیزی نشده یاده بابام افتادم ول کن اصلا بریم سرمیز
رضا:باشه ولی تو حالت خوب نیس
#محراب
دیانا بهم اتاق داد منم رفتم اتاق مهمان واردش شدم بالکن داشت رفتم در بالکن باز کردم نشستم زمین حالم خیلی خراب بود بدون مهشاد داشتم جون میدادم انگار یه تیکه از قلبم کنده شده بود ( خدانکنه فداتشم😢😢) گوشیم از جیبم برداشتم صفحه اش روشن کردم عکس منو مهشاد کنار دریا نمایان شد یه قطره اش از چشمم اومد تا حالا واسه کسی اشک نریختم ولی مهشاد جونم به جونش وصل بود رفتم آهنگ🍃 تتلو بی تو تنها🍃 پلی کردم با آهنگش چشام گرم شد خوابم بردد.....
#رضا
با پانیذ وارد خونه شدم مرسانا مثل همیشه از همه اول اومد بغل من ، منم بغلش کردم
مرسانا:سلاممم داییی جوننن
رضا:سلام عشق داییی چطوریی
مرسانا: بر من زن داییی پیدا کردی
منو پانیذ خنده ای کردیم
رضا:آره خیلی خوشگلم هست ایناها
به پانیذ اشاره کردم که مرسانا از بغل من اومد بیرون پرید بغل پانیذ
مرسانا:سلاممم زن داییی
پانیذ:سلام عزیزممم
دیدم رومینا داره همینجوری داره مرسانا رو صدا میکنه با پانیذ رفتیم سمتش که
رضا:داری دنباله مرسانا میگردی
با حرف من هم مامان اومد سمتم هم رومینا
مامان:سلاممم پسرم سلام پانیذ چطوری
رومینا:سلامم شما کی اومدین
رضا:سلام درو وا کردین اومدیم
پانیذ:سلام
رومینا میخواست حرف بزنه که نگاش رفت سمت مرسانا
رومینا:تو این کارو کردی مرسانا
رضا:چیو مرسانا کرده
مرسانا که داشت خندشو نگه میداشت گفت
مرسانا: من درو وا کردم شما داشتی با مامانجون حرف میزدی منم آیفون صداش کم کردم خودمم نشستم جلوش وقتی دایی اینا اومدن اول من درو وا کنم
مامان که داشت خندشو نگه میداشت منم کم مونده بود بترکم از خنده ولی رومینا داشت خونش به جوش می یومد
رومینا: حالا میبینی مرسانا خانم شب که میریم خونه
مرساناانگشت اشارش آورد بالا تکونش داد
مرسانا: نه نه من امشب پیش مامان جون آقاجون میمیونم
پانیذ:بسه دیگه ولش کنین ولی خیلی شیطونی تو خوشم اومد ازت منم اینجوریم هر چقد دلت خواست کرم بریز
مرسانا خنده ای کرد با هم وارد هال شدیم سلام کردیم نشستیم من با مرسانا ور میرفتم پانیذ و رومینا حرف میزدن فرزادم با مامانم حرف میزد ولی هنوز بابا نیومده بود....
#پانیذ
با رومینا داشتم حرف میزدم دختره خیلی خوبی بود از بچگی مرسانا از آشنایی شون با آقا فرزاد داشت حرف میزدیم منم آشنایمون با رضا حرف زدم بعد نیم ساعت بابای رضا اومد آقای خیلی مهربونی بود با برخورد اول خیلی محترمانه برخورد کرد یهو یاد بابام افتادم چقدر ازش خاطره داشتم با هر خاطره ای بدنم ذره ذره داغ میکرد با صدای رضا از افکارم اومدم بیرون هیچکس دورمون نبود
رضا:پانیییذ حالت خوبه چرا داغ کردی گلم
پانیذ:نه نه چیزی نشده یاده بابام افتادم ول کن اصلا بریم سرمیز
رضا:باشه ولی تو حالت خوب نیس
۲۱.۹k
۲۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.