کسی که خانوادم شد ادامه پارت ۶۸
( کوک ویو)
دستمو بیشتر دور فرمون پیچیدم و کل عصبانیتم رو سر فرمون خالی کردم......طوری که انگشت هام به سفیدی می زد......اون بدون اجازه ی من بیرون رفته بود......و اگه یکم دیر تر می رسیدم......اگه خدمتکار بهم موضوع رو نمی گفت.....حتی فکر کردن بهش هم باعث مشت شدن دستام روی فرمون می شد.....سرعتم و زیاد کرده بودم و کنترلی روی حرکاتم نداشتم......عروسک کنارم خودشو توی صندلی ماشین جمع کرده بود و آروم هق می زد......
وقتی اینجوری می دیدمش یاد سر پیچیش می یوفتادم و خونم به جوش میومد.....مشت هامو به فرمون کوبیدم......
_ د لعنتی مگه من بهت نگفته بودم که حق نداری بیرون بری ها.....بهت گفته بودم....گفته بودم که حتی بدون اجازه ی من حق خوردن آب هم نداری یادت رفته ( داد)
+ اخه...من....من ( با گریه و هق هق)
_ ساکت شو.....هیچ دلیلی این کارت رو توجیح نمیکنه......
+ اخه اون....پادشاه...بود.....
_ به درک!!....هرکی می خواست باشه......تو حق نداشتی بدون اجازه ی صاحبت کاری کنی......حق نداشتی ( داد)
دیگه حرف نزد.....فقط میروندم تا برسیم.......برسیم به اون عمارت لعنتی.....بوق های متعددی از روی عصبانیت زدم تا درهای عمارت رو برامون باز کردن.....ماشین رو وارد کردم......از ماشین پیاده شدم و با آخرین توانم در رو بهم کوبیدم......به سمت در شاگرد رفتم و بازش کردم.....بازوش رو گرفتم و همراه خودم به بیرون کشیدم.......
دستمو بیشتر دور فرمون پیچیدم و کل عصبانیتم رو سر فرمون خالی کردم......طوری که انگشت هام به سفیدی می زد......اون بدون اجازه ی من بیرون رفته بود......و اگه یکم دیر تر می رسیدم......اگه خدمتکار بهم موضوع رو نمی گفت.....حتی فکر کردن بهش هم باعث مشت شدن دستام روی فرمون می شد.....سرعتم و زیاد کرده بودم و کنترلی روی حرکاتم نداشتم......عروسک کنارم خودشو توی صندلی ماشین جمع کرده بود و آروم هق می زد......
وقتی اینجوری می دیدمش یاد سر پیچیش می یوفتادم و خونم به جوش میومد.....مشت هامو به فرمون کوبیدم......
_ د لعنتی مگه من بهت نگفته بودم که حق نداری بیرون بری ها.....بهت گفته بودم....گفته بودم که حتی بدون اجازه ی من حق خوردن آب هم نداری یادت رفته ( داد)
+ اخه...من....من ( با گریه و هق هق)
_ ساکت شو.....هیچ دلیلی این کارت رو توجیح نمیکنه......
+ اخه اون....پادشاه...بود.....
_ به درک!!....هرکی می خواست باشه......تو حق نداشتی بدون اجازه ی صاحبت کاری کنی......حق نداشتی ( داد)
دیگه حرف نزد.....فقط میروندم تا برسیم.......برسیم به اون عمارت لعنتی.....بوق های متعددی از روی عصبانیت زدم تا درهای عمارت رو برامون باز کردن.....ماشین رو وارد کردم......از ماشین پیاده شدم و با آخرین توانم در رو بهم کوبیدم......به سمت در شاگرد رفتم و بازش کردم.....بازوش رو گرفتم و همراه خودم به بیرون کشیدم.......
۶۴.۰k
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.