فیک هانکیسا پارت دوم
امروز قرار بود بهش اعتراف کنم بعد از دوازده سال...
همینجوری که داشتم آماده میشدم هانما با گستاخی و بدون در زدن داخل شد.
کیساکی:هانما مگه نمی دونی باید در بزنی؟
هانما مثل همیشه بی توجه به حرف کیساکی داخل اومد و درو بست. آروم به کیساکی نزدیک شد و از پشت بغلش کرد و بوسه ای روی گردنش کاشت. کیساکی از این کار خوشش نمیامد پس غر زد...
کیساکی:هانما نکن اینکارو.
هانما:یادت که نرفته قرارمون. اگه هینا تو رو رد کرد...
کیساکی:با تو میخوابم.
هانما:آفرین که یادت مونده. راستی هوا سرده برف داره میاد یه پالتو هم پبوش.
کیساکی:خودم میدونم نیاز نبود بگی.
هانما:میدونی نگران این نیستم که هینا قبولت کنه نگران اینم که چطوری رامت کنم.
کیساکی که این حرف براش سنگین تمام شده بود خواست چیزی سمت هانما پرتاب کند ولی هانما فهمید و سریع در رفت ولی قبل از اینکه در را ببندد با حالت تمسخر آمیزی گفت...
هانما:خوش بگذره پسر عاشق. و رفت و درو بست.
واقعا که هانما خیلی مسخره است وقتی که لباسش رو پوشید جعبه ی حلقه را برداشت و از اتاق خارج شد...
خب خب این پارت هم به پایان رسید امیدوارم خوشتون اومده باشه😌🎀
راستی من از این به بعد بخاطر اینکه خیلی گوشی بازی میکنم محدودم کردن و روزی یه پارت میزارم ولی پارت ها رو سعی میکنم طولانی بنویسم💖
کیساکی با چتر زیر برف منتظر هینا بود و وقتی هینا رو از دور دید قلبش به تپش خوشایندی افتاد...
هینا رسید و مقابل کیساکی قرار گرفت. او نمیدونست کیساکی با او چیکار داره.
هردو به هم سلام کردند و کیساکی بدون مقدمه ای جعبه ای کوچک و زرشکی رو در آورد و از او خواستگاری کرد. جعبه رو که باز کرد حلقه ای زیبا و درخشان با الماس های گران نمایان شد...
هینا از این کار تعجب کرد. کمی مکث کرد و گفت...
هینا:کیساکی با تمام احترامی که برات قائلم ولی متاسفم نمی تونم قبول کنم. و آروم پشت کرد و رفت.
کیساکی هنوز تو شوک بود. یعنی چی؟ هینا ردش کرد؟ مگه هینا عاشقش نبود؟
ناگهان همان قلبی که به امید هینا میتپید از نفرت نسبت به او پر شد...
یعنی هینا هنوز تاکه میچی رو دوست داره؟ قطره ی اشکی از گوشه ی چشمانش جاری شد. جعبه رو با نفرت بست و به سمت ماشین حرکت کرد...
همینجوری که داشتم آماده میشدم هانما با گستاخی و بدون در زدن داخل شد.
کیساکی:هانما مگه نمی دونی باید در بزنی؟
هانما مثل همیشه بی توجه به حرف کیساکی داخل اومد و درو بست. آروم به کیساکی نزدیک شد و از پشت بغلش کرد و بوسه ای روی گردنش کاشت. کیساکی از این کار خوشش نمیامد پس غر زد...
کیساکی:هانما نکن اینکارو.
هانما:یادت که نرفته قرارمون. اگه هینا تو رو رد کرد...
کیساکی:با تو میخوابم.
هانما:آفرین که یادت مونده. راستی هوا سرده برف داره میاد یه پالتو هم پبوش.
کیساکی:خودم میدونم نیاز نبود بگی.
هانما:میدونی نگران این نیستم که هینا قبولت کنه نگران اینم که چطوری رامت کنم.
کیساکی که این حرف براش سنگین تمام شده بود خواست چیزی سمت هانما پرتاب کند ولی هانما فهمید و سریع در رفت ولی قبل از اینکه در را ببندد با حالت تمسخر آمیزی گفت...
هانما:خوش بگذره پسر عاشق. و رفت و درو بست.
واقعا که هانما خیلی مسخره است وقتی که لباسش رو پوشید جعبه ی حلقه را برداشت و از اتاق خارج شد...
خب خب این پارت هم به پایان رسید امیدوارم خوشتون اومده باشه😌🎀
راستی من از این به بعد بخاطر اینکه خیلی گوشی بازی میکنم محدودم کردن و روزی یه پارت میزارم ولی پارت ها رو سعی میکنم طولانی بنویسم💖
کیساکی با چتر زیر برف منتظر هینا بود و وقتی هینا رو از دور دید قلبش به تپش خوشایندی افتاد...
هینا رسید و مقابل کیساکی قرار گرفت. او نمیدونست کیساکی با او چیکار داره.
هردو به هم سلام کردند و کیساکی بدون مقدمه ای جعبه ای کوچک و زرشکی رو در آورد و از او خواستگاری کرد. جعبه رو که باز کرد حلقه ای زیبا و درخشان با الماس های گران نمایان شد...
هینا از این کار تعجب کرد. کمی مکث کرد و گفت...
هینا:کیساکی با تمام احترامی که برات قائلم ولی متاسفم نمی تونم قبول کنم. و آروم پشت کرد و رفت.
کیساکی هنوز تو شوک بود. یعنی چی؟ هینا ردش کرد؟ مگه هینا عاشقش نبود؟
ناگهان همان قلبی که به امید هینا میتپید از نفرت نسبت به او پر شد...
یعنی هینا هنوز تاکه میچی رو دوست داره؟ قطره ی اشکی از گوشه ی چشمانش جاری شد. جعبه رو با نفرت بست و به سمت ماشین حرکت کرد...
۲.۱k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.