رمان قرار نبود قسمت21
رمان قرار نبود قسمت21
صبح ساعت شش که گوشیم زنگ زد دلم می خواست از زور عصبانیت جیغ بزنم. خیلی خوابم می یومد ... ولی چاره ای نبود ... بلند شدم نشستم و بالشمو محکم کوبیدم توی دیوار رو برو ... خورد توی عکس آرتان و افتاد روی زمین ... با نق نق بلند شدم و رفتم بیرون ... دوست داشتم سر و صدا کنم تا آرتان بلند بشه نمی خواستم من بیدار بشم اون بخوابه ... خنده ام گرفت و زیر لب به خودم فحش دادم:- بیشعور به اون بدبخت چی کار داری؟!رفتم توی دستشویی یه آبی به دست و صورتم زدم بعدم یه صبحونه مختصر خوردم و نشستم سر درسم ... همونایی که دیشب بهم درس داده بودو مرور کردم و تستاشو زدم ... غرق درس شده بودم و اصلا متوجه بیدار شدن آرتان نشدم:- صبح بخیر ...سرمو از روی کتاب بالا آوردم. توی چارچوب در ایستاده بود ... لبخندی زدم و گفتم:- صبح توام بخیر ... کی بیدار شدی؟خمیازه ای کشید و گفت:- همین الان ...تو کی بیدار شدی؟- ساعت شش ...- صبحونه خوردی؟- یه چیزایی خوردم ...- یه چیزایی یعنی چی؟!- یعنی یه قاضی نون و پنیر ...راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت:- پاشو بیا ببینم ...داد زدم:- کجا؟!اونم بلند گفت:- بیا ترسا ...به ناچار بلند شدم و رفتم بیرون. تند تند داشت میزو می چید. هر چی توی یخچال بود گذاشته بود روی میز ... دم آشپزخونه وایسادم و گفتم:- چه خبره آرتان؟!- بیا بشین ...و یکی از صندلی ها رو برام کنار کشید. مثل شاهزاده ها با کلی ژست نشستم پشت میز آرتان هم نشست کنارم و گفت:- برای اینکه ذهنت باز باشه و بتونی اینهمه وقت درس بخونی باید تغذیه ات کافی و مقوی باشه ... پس بخور ...شروع کردم به خوردن ... نون و پنیر که می خواستم بخورم به زور گردو می ذاشت لای لقمه ام ... نون و خامه و مربا که می خواستم بخورم عسل هم ضمیمیه اش می کرد. داشتم می ترکیدم ... نالیدم:- بسه آرتان مردم دیگه ...یه لیوان آب پرتغال طبیعی گرفت به طرفم و گفت:- اینم بخور و بدو سر درست ...لیوان آب پرتغالو گرفتم و لا جرعه نوشیدم ... آب پرتغال خیلی دوست داشتم. لیوانو گذاشتم روی میز و گفتم:- ظرفا رو بذار توی ظرفشویی ... من بیست تا تست دیگه دارم می زنم و می یام می شورم بعد می رم کلاس ...آرتان چپ چپ نگام کرد و گفت:- می شه شما فقط به فکر درستون باشین؟- خب ... آخه ...با تحکم گفت:- برو دختر خوب ...مظلومانه گردنمو براش کج کردم و برگشتم توی اتاق ... نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم تند تند تستارو زدم و پریدم توی اتاق خوابم ... عکسم روی دیوار چشمک می زد ... از کل عکسا فقط همین یکی روی دیوار مونده بود ... همینطور که سریع لباسامو عوض می کردم زیر لب گفتم:- ظهر که برگشتم باید حتما بقیه عکسا رو هم بزنم به دیوار همین اتاق ... حیف این همه پول که دادم!کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون .... آرتان هم دم در داشت کفشاشو می پوشید. با دیدن من گفت:- می ری کلاس؟!خنده ام گرفت و گفتم:- پ ن پ .... می رم چهارتا کتاب تست دیگه بخرم بیارم بذارم روی اینا ...لبخندی زد و گفت:- پس بجنب شیطون ...کفشامو پوشیدم و دو تایی زدیم از خونه بیرون. سوار آسانسور که شدیم به خودم توی آینه نگاه کردم ... جدیدا مد شده بود یه تیکه موی بلند از مقنعه می ذاشتن بیرون. یه تیکه از موهامو گرفتم و کشیدم بیرون .... قدش از اندازه مقنعه هم بلندتر بود ... آرتان داشت نگام می کرد. کارم که تموم شد برگشتم به طرفش و گفتم:- خوبه؟!دستشو آرود جلو ... مورو کرد تو و گفت:- چون می دونم جدی این کارو نکردی هیچی بهت نمی گم ...- وا! چرا کردیش تو؟ خوب بود که ...- شما الان باید سرتو تیغ بزنی بشینی پای درست ... در ضمن ... نگاش کردم. گفت:- وقتی مقنعه سرت می کنی و همه موهاتو می کنی تو ... خیلی نازتر می شی ... پس نیازی به این کارا نیست.تو دلم خربزه قاچ کردن. سرمو انداختم زیر که نفهمه ذوق مرگ شدم .... شیطونه می گفت همیشه براش مقنعه سر کنم ... آسانسور که ایستاد دو تایی رفتیم بیرون. رفتم سمت ماشین و گفتم:- خداحافظ آرتان ...منتظر بودم خونسردانه بگه ... خداحافظ! ولی در کمال تعجب صدام کرد:- ترسا ...کیفمو شوت کردم روی صندلی عقب و برگشتم به طرفش:- بله ...- یواش برو ...- باشه ...دوباره صدام کرد: - ترسا ...- بله ...- زود بیا خونه ...- باشه ...- ترسا ...دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم ... غش غش خندیدم. چیه؟ می خوای بگی دوسم داری؟! خب بگو! چته بچه؟ چرا امروز اینجوری شدی ... تا دید می خندم لبخندی زد دستشو کرد توی موهاش و گفت:- هیچی برو خداحافظ ...سوار ماشینش شد و زودتر از من از پارکینگ رفت بیرون. چی شده بود که آرتان هی به من یم گفت مواظب خودم باشم؟! یه جایی خونده بودم که وقتی ه نفر زیادی عاشق یه نفر باشه بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم می گه مواظب خودت باش. به این افکار دخترونه خودم لبخند زدم. سوار شدم و رفتم به سمت کلاس ...
صبح ساعت شش که گوشیم زنگ زد دلم می خواست از زور عصبانیت جیغ بزنم. خیلی خوابم می یومد ... ولی چاره ای نبود ... بلند شدم نشستم و بالشمو محکم کوبیدم توی دیوار رو برو ... خورد توی عکس آرتان و افتاد روی زمین ... با نق نق بلند شدم و رفتم بیرون ... دوست داشتم سر و صدا کنم تا آرتان بلند بشه نمی خواستم من بیدار بشم اون بخوابه ... خنده ام گرفت و زیر لب به خودم فحش دادم:- بیشعور به اون بدبخت چی کار داری؟!رفتم توی دستشویی یه آبی به دست و صورتم زدم بعدم یه صبحونه مختصر خوردم و نشستم سر درسم ... همونایی که دیشب بهم درس داده بودو مرور کردم و تستاشو زدم ... غرق درس شده بودم و اصلا متوجه بیدار شدن آرتان نشدم:- صبح بخیر ...سرمو از روی کتاب بالا آوردم. توی چارچوب در ایستاده بود ... لبخندی زدم و گفتم:- صبح توام بخیر ... کی بیدار شدی؟خمیازه ای کشید و گفت:- همین الان ...تو کی بیدار شدی؟- ساعت شش ...- صبحونه خوردی؟- یه چیزایی خوردم ...- یه چیزایی یعنی چی؟!- یعنی یه قاضی نون و پنیر ...راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت:- پاشو بیا ببینم ...داد زدم:- کجا؟!اونم بلند گفت:- بیا ترسا ...به ناچار بلند شدم و رفتم بیرون. تند تند داشت میزو می چید. هر چی توی یخچال بود گذاشته بود روی میز ... دم آشپزخونه وایسادم و گفتم:- چه خبره آرتان؟!- بیا بشین ...و یکی از صندلی ها رو برام کنار کشید. مثل شاهزاده ها با کلی ژست نشستم پشت میز آرتان هم نشست کنارم و گفت:- برای اینکه ذهنت باز باشه و بتونی اینهمه وقت درس بخونی باید تغذیه ات کافی و مقوی باشه ... پس بخور ...شروع کردم به خوردن ... نون و پنیر که می خواستم بخورم به زور گردو می ذاشت لای لقمه ام ... نون و خامه و مربا که می خواستم بخورم عسل هم ضمیمیه اش می کرد. داشتم می ترکیدم ... نالیدم:- بسه آرتان مردم دیگه ...یه لیوان آب پرتغال طبیعی گرفت به طرفم و گفت:- اینم بخور و بدو سر درست ...لیوان آب پرتغالو گرفتم و لا جرعه نوشیدم ... آب پرتغال خیلی دوست داشتم. لیوانو گذاشتم روی میز و گفتم:- ظرفا رو بذار توی ظرفشویی ... من بیست تا تست دیگه دارم می زنم و می یام می شورم بعد می رم کلاس ...آرتان چپ چپ نگام کرد و گفت:- می شه شما فقط به فکر درستون باشین؟- خب ... آخه ...با تحکم گفت:- برو دختر خوب ...مظلومانه گردنمو براش کج کردم و برگشتم توی اتاق ... نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم تند تند تستارو زدم و پریدم توی اتاق خوابم ... عکسم روی دیوار چشمک می زد ... از کل عکسا فقط همین یکی روی دیوار مونده بود ... همینطور که سریع لباسامو عوض می کردم زیر لب گفتم:- ظهر که برگشتم باید حتما بقیه عکسا رو هم بزنم به دیوار همین اتاق ... حیف این همه پول که دادم!کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون .... آرتان هم دم در داشت کفشاشو می پوشید. با دیدن من گفت:- می ری کلاس؟!خنده ام گرفت و گفتم:- پ ن پ .... می رم چهارتا کتاب تست دیگه بخرم بیارم بذارم روی اینا ...لبخندی زد و گفت:- پس بجنب شیطون ...کفشامو پوشیدم و دو تایی زدیم از خونه بیرون. سوار آسانسور که شدیم به خودم توی آینه نگاه کردم ... جدیدا مد شده بود یه تیکه موی بلند از مقنعه می ذاشتن بیرون. یه تیکه از موهامو گرفتم و کشیدم بیرون .... قدش از اندازه مقنعه هم بلندتر بود ... آرتان داشت نگام می کرد. کارم که تموم شد برگشتم به طرفش و گفتم:- خوبه؟!دستشو آرود جلو ... مورو کرد تو و گفت:- چون می دونم جدی این کارو نکردی هیچی بهت نمی گم ...- وا! چرا کردیش تو؟ خوب بود که ...- شما الان باید سرتو تیغ بزنی بشینی پای درست ... در ضمن ... نگاش کردم. گفت:- وقتی مقنعه سرت می کنی و همه موهاتو می کنی تو ... خیلی نازتر می شی ... پس نیازی به این کارا نیست.تو دلم خربزه قاچ کردن. سرمو انداختم زیر که نفهمه ذوق مرگ شدم .... شیطونه می گفت همیشه براش مقنعه سر کنم ... آسانسور که ایستاد دو تایی رفتیم بیرون. رفتم سمت ماشین و گفتم:- خداحافظ آرتان ...منتظر بودم خونسردانه بگه ... خداحافظ! ولی در کمال تعجب صدام کرد:- ترسا ...کیفمو شوت کردم روی صندلی عقب و برگشتم به طرفش:- بله ...- یواش برو ...- باشه ...دوباره صدام کرد: - ترسا ...- بله ...- زود بیا خونه ...- باشه ...- ترسا ...دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم ... غش غش خندیدم. چیه؟ می خوای بگی دوسم داری؟! خب بگو! چته بچه؟ چرا امروز اینجوری شدی ... تا دید می خندم لبخندی زد دستشو کرد توی موهاش و گفت:- هیچی برو خداحافظ ...سوار ماشینش شد و زودتر از من از پارکینگ رفت بیرون. چی شده بود که آرتان هی به من یم گفت مواظب خودم باشم؟! یه جایی خونده بودم که وقتی ه نفر زیادی عاشق یه نفر باشه بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم می گه مواظب خودت باش. به این افکار دخترونه خودم لبخند زدم. سوار شدم و رفتم به سمت کلاس ...
۱۸۹.۲k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.