part: 2
part: 2
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کوک با کت شلوار مشکی رنگ کراوات بسته شده... کفش چرم مشکی... عطر تلخ مردونه...موهای حالت داده شده اومد.... تو دلم کیلو کیلو شکر آب شد... مگه میشه یه مرد انقدر جذاب باشه.. باهم رفتیم و سوار ماشینش شدیم... با رسیدن به ویلا و پیاده شدن.... وارد شدیم... همه اونجا بودن با کوک سمت همه مهمون ها رفتیم و به همشون خوش آمد گفتیم...
کوک: تو برو یه جا بشین تا بیام
با سر باشه ای گفتم رفتم و روی یه میز نشستم.... نگاهی به بچه کوچیک هایی که داشتن باهم بازی میکردن انداختم.... خیلی کیوت بودن... یادم افتاد کوک قبل از ازدواج چقدر میگفت دلش بچه میخواد اما الان انگار یکی دیگه شده عوض شده انگار ازم خسته شده.... بغض بدی گرفته بودم باید مخفیش میکردم چند نفس عمیق کشیدم به خودم اومدم
سمت کوک که داشت با پسر مردی حرف میزد رفتم و به مرده تعظیمی کردم... گوشه لباس کوک رو گرفتم...
ا.ت: کوک میشه حرف بزنیم؟
کوک: برو ا.ت (صدای تقریبا بلند)
ا.ت: چرا میخوام باهات حرف بزنم..
کوک: نمیفهمی میگم برو...
خودت خسته نمیشی از پرحرفیت؟
خواستم بازیت بدم باهات دوست شدم بابام فهمید مجبور شدم باهات ازدواج کنم روانیم کردی با این کارات کاش وقتی فهمیدی مریضی میمردی...
دهنت خشک شد نمیدونستی چی بگی... سکوت کردی... یه لحظه چشمات پر از اشک... بابای کوک اومد و سیلی رو نثار صورت کوک کرد و تورو از جمع بیرون اورد
گوگولیام حمایت؟ ❤️🩹🙂🫶🏻🫰🏻
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کوک با کت شلوار مشکی رنگ کراوات بسته شده... کفش چرم مشکی... عطر تلخ مردونه...موهای حالت داده شده اومد.... تو دلم کیلو کیلو شکر آب شد... مگه میشه یه مرد انقدر جذاب باشه.. باهم رفتیم و سوار ماشینش شدیم... با رسیدن به ویلا و پیاده شدن.... وارد شدیم... همه اونجا بودن با کوک سمت همه مهمون ها رفتیم و به همشون خوش آمد گفتیم...
کوک: تو برو یه جا بشین تا بیام
با سر باشه ای گفتم رفتم و روی یه میز نشستم.... نگاهی به بچه کوچیک هایی که داشتن باهم بازی میکردن انداختم.... خیلی کیوت بودن... یادم افتاد کوک قبل از ازدواج چقدر میگفت دلش بچه میخواد اما الان انگار یکی دیگه شده عوض شده انگار ازم خسته شده.... بغض بدی گرفته بودم باید مخفیش میکردم چند نفس عمیق کشیدم به خودم اومدم
سمت کوک که داشت با پسر مردی حرف میزد رفتم و به مرده تعظیمی کردم... گوشه لباس کوک رو گرفتم...
ا.ت: کوک میشه حرف بزنیم؟
کوک: برو ا.ت (صدای تقریبا بلند)
ا.ت: چرا میخوام باهات حرف بزنم..
کوک: نمیفهمی میگم برو...
خودت خسته نمیشی از پرحرفیت؟
خواستم بازیت بدم باهات دوست شدم بابام فهمید مجبور شدم باهات ازدواج کنم روانیم کردی با این کارات کاش وقتی فهمیدی مریضی میمردی...
دهنت خشک شد نمیدونستی چی بگی... سکوت کردی... یه لحظه چشمات پر از اشک... بابای کوک اومد و سیلی رو نثار صورت کوک کرد و تورو از جمع بیرون اورد
گوگولیام حمایت؟ ❤️🩹🙂🫶🏻🫰🏻
۲۱.۰k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.