maide of the mansion
یونجی می کیونگ رو بغل کرد و سعی کرد ارومش کنه وقتی می کیونگ اروم شد گفت یعنی یونجو در اصل دختر سوکجینه
می کیونگ: اره . میخوای ادامشو بدونی
یونمی: مطمعنی اذیت نمیشی
می کیونگ: اره
یونجی: خب...پس بگو
می کیونگ: بین اون جمع منو جونگ کوک بیشتر از همه ضربه خوردیم ولی من بچمو داشتم درحالی که جونگ کوک مادر و برادرش رو از دست داده بود و هیچ راه ارتباطی با اون یکی برادرش نداشت تنها یه نفر باهاش بود اونم اریک بود برای جونگ کوک خیلی سخت بود اونقدر سخت که....
یونجی: بگو
می کیونگ: دیوونه شد!!
یونجی: یعنی میگی...
می کیونگ: جونگ کوک کم کم وضعیت روحیش خراب تر شد شبا کابوس میدید روزا هم با کسی ارتباط نمی گرفت پوست کنار ناخونشو میکند فشار عصبی زیادی بهش وارد شده بود سر درد های عجیب میگرفت شب تا صبح رو ناله میکرد تا اینکه بردنش دکتر دکترم کلی دارو بهش داد جونگ کوک با خوردن دارو ها نه تنها بهتر نشد بدترم شد!! دستاش میلرزید عصبی که میشد هرچی دم دستش بود رو میشکست موهاشو میکشید و جیغ میزد کسی نمیتونست ارومش کنه حتی خواست خودکشی کنه
یونجی: خودکشی؟
می کیونگ: سالی که دانشگاه سئول قبول شد یک روز بعد از قبولیش خودشو از پشت بوم پرت کرد پایین
یونجی: چی میگی؟؟؟ یعنی....
می کیونگ: وقتی خودشو پرت کرد پایین ۴ ماه تو کما بود دکترا میگفتن فقط نفس میکشه زنده نمی مونه ولی بعد از چهار ماه به هوش اومد اما اینبار متفاوت جونگ کوک مظلوم و بی گناهی که بخاطر اینکه نمیتونست غمش رو کنترل کنه خواست خودشو بکشه به یه جلاد تبدیل شد!! دانشگاهش رو تموم کرد مدارکش رو گرفت اما بعد از چند ماه کار توی بیمارستان دیگه نرفت سرکار بجاش وارد ی کار کثیف شد اما اون هنوزم مظلومه میدونی چیه جونگ کوک تا حالا کسی رو نکشته درسته زخمی میکنه ولی کسی رو نمیکشه در کنار اون با یه دختر اشنا شد که تو هم دیگه الان میدونی سومین!
یونجی: اره
می کیونگ: اون دونفر هم مثل منو سوکجین بودن اما وقتی جونگ کوک خواست با سومین ازدواج کنه خانوادش مخالفت کردن
یونجی: چرا
می کیونگ: هیچ کس نمیدونه
یونجی: بعدش چی شد
می کیونگ: اینو دیگه باید از خود سومین بپرسی باید باهاش حرف بزنی
یونجی: چییییط؟؟ مگه دیوونم
می کیونگ: حالا که دارم فک میکنم جونگ کوک بی گناهه ولی توی یه باتلاق گیر کرده پس باید برای به بیرون کشیدنش بفهمی
یونجی: خب تو چرا نمیگی
می کیونگ: چون باید از خودش بشنوی
یونجی: پس همین امروز میرم یونجی یکی از لباسایی که توی عمارت جئون داشت رو پوشید یه ارایش لایت کرد به تهیونگ زنگ زد و ماجرا رو براش تعریف کرد تهیونگم گفت بهش کمک میکنه تهیونگ اومد دنبال یونجی تا باهم به خونه ای که سومین ساکنش بود برن!
♡♡♡
می کیونگ: اره . میخوای ادامشو بدونی
یونمی: مطمعنی اذیت نمیشی
می کیونگ: اره
یونجی: خب...پس بگو
می کیونگ: بین اون جمع منو جونگ کوک بیشتر از همه ضربه خوردیم ولی من بچمو داشتم درحالی که جونگ کوک مادر و برادرش رو از دست داده بود و هیچ راه ارتباطی با اون یکی برادرش نداشت تنها یه نفر باهاش بود اونم اریک بود برای جونگ کوک خیلی سخت بود اونقدر سخت که....
یونجی: بگو
می کیونگ: دیوونه شد!!
یونجی: یعنی میگی...
می کیونگ: جونگ کوک کم کم وضعیت روحیش خراب تر شد شبا کابوس میدید روزا هم با کسی ارتباط نمی گرفت پوست کنار ناخونشو میکند فشار عصبی زیادی بهش وارد شده بود سر درد های عجیب میگرفت شب تا صبح رو ناله میکرد تا اینکه بردنش دکتر دکترم کلی دارو بهش داد جونگ کوک با خوردن دارو ها نه تنها بهتر نشد بدترم شد!! دستاش میلرزید عصبی که میشد هرچی دم دستش بود رو میشکست موهاشو میکشید و جیغ میزد کسی نمیتونست ارومش کنه حتی خواست خودکشی کنه
یونجی: خودکشی؟
می کیونگ: سالی که دانشگاه سئول قبول شد یک روز بعد از قبولیش خودشو از پشت بوم پرت کرد پایین
یونجی: چی میگی؟؟؟ یعنی....
می کیونگ: وقتی خودشو پرت کرد پایین ۴ ماه تو کما بود دکترا میگفتن فقط نفس میکشه زنده نمی مونه ولی بعد از چهار ماه به هوش اومد اما اینبار متفاوت جونگ کوک مظلوم و بی گناهی که بخاطر اینکه نمیتونست غمش رو کنترل کنه خواست خودشو بکشه به یه جلاد تبدیل شد!! دانشگاهش رو تموم کرد مدارکش رو گرفت اما بعد از چند ماه کار توی بیمارستان دیگه نرفت سرکار بجاش وارد ی کار کثیف شد اما اون هنوزم مظلومه میدونی چیه جونگ کوک تا حالا کسی رو نکشته درسته زخمی میکنه ولی کسی رو نمیکشه در کنار اون با یه دختر اشنا شد که تو هم دیگه الان میدونی سومین!
یونجی: اره
می کیونگ: اون دونفر هم مثل منو سوکجین بودن اما وقتی جونگ کوک خواست با سومین ازدواج کنه خانوادش مخالفت کردن
یونجی: چرا
می کیونگ: هیچ کس نمیدونه
یونجی: بعدش چی شد
می کیونگ: اینو دیگه باید از خود سومین بپرسی باید باهاش حرف بزنی
یونجی: چییییط؟؟ مگه دیوونم
می کیونگ: حالا که دارم فک میکنم جونگ کوک بی گناهه ولی توی یه باتلاق گیر کرده پس باید برای به بیرون کشیدنش بفهمی
یونجی: خب تو چرا نمیگی
می کیونگ: چون باید از خودش بشنوی
یونجی: پس همین امروز میرم یونجی یکی از لباسایی که توی عمارت جئون داشت رو پوشید یه ارایش لایت کرد به تهیونگ زنگ زد و ماجرا رو براش تعریف کرد تهیونگم گفت بهش کمک میکنه تهیونگ اومد دنبال یونجی تا باهم به خونه ای که سومین ساکنش بود برن!
♡♡♡
۱۱.۰k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.