زندگب با طعمه عشق ❤پارت3
ناناری: خیلی خنگی از خودت نپرسیدی چرا گفتی عاشق شدی سویا انقدر حالش بد شد چون سویا عاشقته نمیفمی اون ترو از جونش هم بیشتر دوست دار
(با داد)
چویا: دیونه شدی ناناری چی میگی
دازای: چویا ناناری راست میگه سویا دوست داره
اکوتاگوا: بنظرم الان برو دنبالش تا بلای سرش خودش نیاورده
چویا: من برم دنبال سویا
پاشدم رفت دنبال سویا، سویا وقتای که ناراحت میره به یک خونه ای متروکه
بلخره طبقی که سویا توش بود رو پیدا کردم
(اونجا یک پنجره بزرگی اونجا بود سویا هم روی اون پنجره بود)
سویا: ابر ها واقعا قشنگ اما.............
ـــــــــــــــــ
برای پارت بعدی به پنج لایک برسونید❤
ببخشید خیلی کم شد😔🙏🏻
(با داد)
چویا: دیونه شدی ناناری چی میگی
دازای: چویا ناناری راست میگه سویا دوست داره
اکوتاگوا: بنظرم الان برو دنبالش تا بلای سرش خودش نیاورده
چویا: من برم دنبال سویا
پاشدم رفت دنبال سویا، سویا وقتای که ناراحت میره به یک خونه ای متروکه
بلخره طبقی که سویا توش بود رو پیدا کردم
(اونجا یک پنجره بزرگی اونجا بود سویا هم روی اون پنجره بود)
سویا: ابر ها واقعا قشنگ اما.............
ـــــــــــــــــ
برای پارت بعدی به پنج لایک برسونید❤
ببخشید خیلی کم شد😔🙏🏻
۱.۹k
۱۱ تیر ۱۴۰۳