*پارت نوزدهم*
+قراره بیرون از قصر بریم؟؟
_یجایی هست که دلم میخواد هم بهت نشونش بدم و هم اونجا نقاشی کنی..
+پس اگه اجازه بدید، برم و وسایل مورد نیازم رو آماده کنم...
دستش از دور کمرم، باز شد و با گفتن "مراقب خودتون باش"بدرقم کرد...
***چند ساعت بعد***
هیجان زده، به اطراف نگاه میکردم..کوه های سر به فلک کشیده، درختای بلند و پاییزی، رودخونه ی بزرگی که به یه
آبشار، ختم میشد...اینجا، تیکه ای از بهشته...
+اینجا خیلی قشنگه عالیجناب..
_وقتی بچه بودم، همراه مادرم، اینجا میومدم و ساعت ها، بازی میکردم..سال های ساله که نیومده بودم...
لبخند تلخی بخاطر غم تو صداش، روی لبم نشست..بطرفش رفتم و بعد از گرفتن دستش، گفتم:
+بریم روی اون صخره بشینیم منظره اونجا برای نقاشی عالیه..
به طرف صخره رفتیم و هرکس، سرجای خودش نشست.
کاغذ سفید ابریشمیم رو برداشتم و بعد از زدن قلموی مخصوص تو رنگ سیاه مشغول کشیدن پرتره عالیجناب شدم.
با تموم شدن طرح اصلی، کش و قوسی به بدنم دادم...
_تموم شد؟؟
+بله سرورم...رنگ آمیزیش رو هم تو قصر انجام میدم
_خوبه...راستش...منم..میتونم طرح زدن رو، امتحان کنم؟؟
+البته عالیجناب..
به سمتم اومد و کنارم نشست..کاغذ تمیزی برداشتم و قلمو رو بهش دادم...
+برای کشیدن طرح چیزی، باید فکرتونو خالی از هر مسئله ای کنین و از صمیم قلب، طرح بزنید..اینجوری حتی اگه
نخواید هم، طرحتون قشنگ و روح دار میشه...
دستمو روی دستش گذاشتم و همراهش، شروع به تکون دادن
قلمو کردم...
_دلم میخواد بچمونن مثل تو، هنرمند ماهری بشه.
+نقاشی کشیدن، باید با علاقه باشه..اگه بچمون به این کار علاقه مند بود، با کامل میل حاضرم کمکش کنم که مثل
من، بتونه چیزای قشنگ بکشه.
_آه...قلبم...حتی فکر بهشم میتونه هیجان زدم کنه...
لبخندم بخاطر ذوقش، با پیچیدن دردی زیر شکمم و بدنبالش، احساس شدید تهوع، جمع شد..فورا بلند شدم و خودمو به رودخونه رسوندم و حالم به هم خورد...
_ملکه؟؟چت شد یه..
با دیدن خون، حرفش قطع شد و دستش رو دورم پیچید...
_چرا خون بالا آوردی؟؟؟
+ن..نمیدونم..
_اسبمو آماده کنین..فورا بر میگردیم..
بعد از آماده کردن اسبش، به سرعت منو سوار کرد و بطرف قرص رفتیم...
توی اتاقش بودیم و پدرم، مشغول گرفنت نبضم و بررسی حامل
بود..
_نظرتون چیه طبیب کیم؟؟چرا خون؟؟
نفس عمیقی کشید و نگاه مرددی بهم کرد.
+اتفاقی برای بچم افتاده پدر؟؟
شرایط:
Like:35
Comment:10
_یجایی هست که دلم میخواد هم بهت نشونش بدم و هم اونجا نقاشی کنی..
+پس اگه اجازه بدید، برم و وسایل مورد نیازم رو آماده کنم...
دستش از دور کمرم، باز شد و با گفتن "مراقب خودتون باش"بدرقم کرد...
***چند ساعت بعد***
هیجان زده، به اطراف نگاه میکردم..کوه های سر به فلک کشیده، درختای بلند و پاییزی، رودخونه ی بزرگی که به یه
آبشار، ختم میشد...اینجا، تیکه ای از بهشته...
+اینجا خیلی قشنگه عالیجناب..
_وقتی بچه بودم، همراه مادرم، اینجا میومدم و ساعت ها، بازی میکردم..سال های ساله که نیومده بودم...
لبخند تلخی بخاطر غم تو صداش، روی لبم نشست..بطرفش رفتم و بعد از گرفتن دستش، گفتم:
+بریم روی اون صخره بشینیم منظره اونجا برای نقاشی عالیه..
به طرف صخره رفتیم و هرکس، سرجای خودش نشست.
کاغذ سفید ابریشمیم رو برداشتم و بعد از زدن قلموی مخصوص تو رنگ سیاه مشغول کشیدن پرتره عالیجناب شدم.
با تموم شدن طرح اصلی، کش و قوسی به بدنم دادم...
_تموم شد؟؟
+بله سرورم...رنگ آمیزیش رو هم تو قصر انجام میدم
_خوبه...راستش...منم..میتونم طرح زدن رو، امتحان کنم؟؟
+البته عالیجناب..
به سمتم اومد و کنارم نشست..کاغذ تمیزی برداشتم و قلمو رو بهش دادم...
+برای کشیدن طرح چیزی، باید فکرتونو خالی از هر مسئله ای کنین و از صمیم قلب، طرح بزنید..اینجوری حتی اگه
نخواید هم، طرحتون قشنگ و روح دار میشه...
دستمو روی دستش گذاشتم و همراهش، شروع به تکون دادن
قلمو کردم...
_دلم میخواد بچمونن مثل تو، هنرمند ماهری بشه.
+نقاشی کشیدن، باید با علاقه باشه..اگه بچمون به این کار علاقه مند بود، با کامل میل حاضرم کمکش کنم که مثل
من، بتونه چیزای قشنگ بکشه.
_آه...قلبم...حتی فکر بهشم میتونه هیجان زدم کنه...
لبخندم بخاطر ذوقش، با پیچیدن دردی زیر شکمم و بدنبالش، احساس شدید تهوع، جمع شد..فورا بلند شدم و خودمو به رودخونه رسوندم و حالم به هم خورد...
_ملکه؟؟چت شد یه..
با دیدن خون، حرفش قطع شد و دستش رو دورم پیچید...
_چرا خون بالا آوردی؟؟؟
+ن..نمیدونم..
_اسبمو آماده کنین..فورا بر میگردیم..
بعد از آماده کردن اسبش، به سرعت منو سوار کرد و بطرف قرص رفتیم...
توی اتاقش بودیم و پدرم، مشغول گرفنت نبضم و بررسی حامل
بود..
_نظرتون چیه طبیب کیم؟؟چرا خون؟؟
نفس عمیقی کشید و نگاه مرددی بهم کرد.
+اتفاقی برای بچم افتاده پدر؟؟
شرایط:
Like:35
Comment:10
۲۴.۳k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.