نامجون ❣️
تولد نامجون بود و تصمیم گرفته بودم سوپرایزش کنم ، بنابراین یه جا رو اجاره کردم و با پسرا تزیینش کردم ، وقتی همه چی آماده شد تهیونگ مسئول زنگ زدن به نامجون و درست کردن سناریو شد :
- ن .. امجونا
- سلام ، چیزی شده؟
- ا/ت
- ها؟ ا/ت چی؟
- از .. پله .. ها
- درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
- افتاد
- چی؟ ببینم الان کجایید؟
تهیونگ آدرس و داد و منتظر موندیم که بعد ١٠ دقیقه در با شتاب باز شد و نامجون و دیدم که آشفته داره میاد داخل همینکه وارد شد کوک برف شادی رو روی سرش ریخت و ما از پشت مبل بیرون اومدیم ، نامجون که کلی شوکه شده بود نمی دونست الان گریه کنه یا بخنده ، من با کیک رفتم جلو و گونشو بوسیدم :
- تولدت مبارک
...
❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️
- ن .. امجونا
- سلام ، چیزی شده؟
- ا/ت
- ها؟ ا/ت چی؟
- از .. پله .. ها
- درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
- افتاد
- چی؟ ببینم الان کجایید؟
تهیونگ آدرس و داد و منتظر موندیم که بعد ١٠ دقیقه در با شتاب باز شد و نامجون و دیدم که آشفته داره میاد داخل همینکه وارد شد کوک برف شادی رو روی سرش ریخت و ما از پشت مبل بیرون اومدیم ، نامجون که کلی شوکه شده بود نمی دونست الان گریه کنه یا بخنده ، من با کیک رفتم جلو و گونشو بوسیدم :
- تولدت مبارک
...
❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️
۵.۸k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.