pawn/ادامه پارت ۱۳۰
اسلاید ها: تهیونگ، یوجین
جلوی در مهدکودک ایستاد... یه کلاه روی سرش گذاشت و تا حد امکان پایین آوردش تا صورتش مشخص نباشه... منتظر موند...
انقدر منتظر موند تا بچه ها بیان توی حیاط و بازی کنن...
اونجا فقط یه دونه دوربین بود... تهیونگ طوری از جلوش عبور میکرد که به هیچ عنوان نمیشد از توی دوربین صورتش رو تشخیص داد... ماشینی هم جلوی در مهدکودک نبود که از طریق دوربینشون شناسایی بشه...
بعد از دقایقی که از سر و صدای بچه ها متوجه شد اونا توی حیاط هستن آروم داخل رفت... مربیشون روی پله ها ایستاده بود و پشتش به تهیونگ بود... داشت با تلفن حرف میزد... از فرصت استفاده کرد... تعداد بچه ها خیلی زیاد نبود... نگاهی انداخت و یوجین رو بینشون دید... نزدیکش رفت...
آروم صداش زد: یوجینا... اینجام...
به محض اینکه یوجین متوجهش شد تهیونگ بغلش کرد و از اونجا بیرون اومد... یوجین وقتی صورت تهیونگ رو دید نسبت به خارج شدن یه دفعه ای از مهد واکنشی نشون نداد... تهیونگ مجبور بود سریعا خارج بشه تا کسی متوجهش نشده... به سرعت به سمت ماشینش رفت... و با یوجین سوار ماشین شد...
یوجین خندید و گفت: ممنون که اومدی دنبالم... من اینجا رو دوس ندارم... تازه امروز بیشتر دوس نداشتم...
تهیونگ خندید... حرکت کرد و از اونجا دور شد... و گفت: برای همین اومدم دنبالت... قراره چن روز فقط باهم خوش بگذرونیم... خبری از مهدکودک نیست
یوجین: هورااااااا... به مامی چی بگم؟ دعوا نکنه که مهدکودک نمیرم
تهیونگ: من قبلا باهاش حرف زدم... گفت مشکلی نداره... فقط گفت چن روز کار داره و تو میتونی پیش من بمونی
یوجین: آخ جون... خیلی خوشحالم
جلوی در مهدکودک ایستاد... یه کلاه روی سرش گذاشت و تا حد امکان پایین آوردش تا صورتش مشخص نباشه... منتظر موند...
انقدر منتظر موند تا بچه ها بیان توی حیاط و بازی کنن...
اونجا فقط یه دونه دوربین بود... تهیونگ طوری از جلوش عبور میکرد که به هیچ عنوان نمیشد از توی دوربین صورتش رو تشخیص داد... ماشینی هم جلوی در مهدکودک نبود که از طریق دوربینشون شناسایی بشه...
بعد از دقایقی که از سر و صدای بچه ها متوجه شد اونا توی حیاط هستن آروم داخل رفت... مربیشون روی پله ها ایستاده بود و پشتش به تهیونگ بود... داشت با تلفن حرف میزد... از فرصت استفاده کرد... تعداد بچه ها خیلی زیاد نبود... نگاهی انداخت و یوجین رو بینشون دید... نزدیکش رفت...
آروم صداش زد: یوجینا... اینجام...
به محض اینکه یوجین متوجهش شد تهیونگ بغلش کرد و از اونجا بیرون اومد... یوجین وقتی صورت تهیونگ رو دید نسبت به خارج شدن یه دفعه ای از مهد واکنشی نشون نداد... تهیونگ مجبور بود سریعا خارج بشه تا کسی متوجهش نشده... به سرعت به سمت ماشینش رفت... و با یوجین سوار ماشین شد...
یوجین خندید و گفت: ممنون که اومدی دنبالم... من اینجا رو دوس ندارم... تازه امروز بیشتر دوس نداشتم...
تهیونگ خندید... حرکت کرد و از اونجا دور شد... و گفت: برای همین اومدم دنبالت... قراره چن روز فقط باهم خوش بگذرونیم... خبری از مهدکودک نیست
یوجین: هورااااااا... به مامی چی بگم؟ دعوا نکنه که مهدکودک نمیرم
تهیونگ: من قبلا باهاش حرف زدم... گفت مشکلی نداره... فقط گفت چن روز کار داره و تو میتونی پیش من بمونی
یوجین: آخ جون... خیلی خوشحالم
۱۹.۷k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.