فیک تهیونگ ( تئاتر عاشقانه ) پارت ۳
ویو ا.ت : بعد اون بقل گریم گرفته بود و به تهیونگ گفتم نمی خوام از الان باهم رابطه داشته باشیم و اونم قبول کرد...
(برای اینکه دلم اصلا نمی خواست همکارا بفهمن)
ویو تهیونگ : به ا.ت گفتم که می تونم امروز پیشت بمونم
( با بقض )
و اونم قبول کرد...
ویو ا.ت : خلاصه امشب با تهیونگ نشسته بودیم راجب رابطمون حرف میزدیم و همزمان داشتیم فیلم هم میدیدیم
( ۱ ساعت بعد )
ویو ا.ت : شب شده بود و وقت خواب بود ، من لباس خوابمو پوشیدم و چراغارو خاموش کردم و بعد که داشتم میرفتم بخوابم تهیونگ مثل بچه منو بلند کرد و منو برد به سمت تخت و بعد پتو رو روی خودش و خودم انداخت و بعد منو بقل کرد...
( فردا صبح )
ویو تهیونگ : با چشای خوابآلود بلند شدم و دیدم ا.ت نیست
با نگرانی رفتم سالن که دیدم ا.ت صبحونه رو آماده کرده ، منم
یواشکی از پشت بقلش کردم ، اول ترسید ولی وقتی به خودش اومد و بهش گفتم سلام بیبی گرل ♡♡♡
اونم بهم گفت سلام بیب و از پشت لُپاش رو بوسیدم ...
خلاصه صبحونه رو خوردیم و حاضر شدیم که بریم به سمت تئاتر ...
ویو ا.ت : وقتی رسیدیم تو ماشین به تهیونگ گفتم می خوام تا ی مدت کوتاه
ی زره از هم دور باشیم و باهم زیاد رابطه نداشته باشیم و اونم
قبول کرد ♡♡♡
یونا دوستم اومد پیشم و بهم گفت دوست پسرت گفتم ول کن
داستان طولانیه
ویو نویسنده : بچه ها ببخشید ی زره دیر یونا رو تو داستان آوردم :)
💜💜💜💜
(برای اینکه دلم اصلا نمی خواست همکارا بفهمن)
ویو تهیونگ : به ا.ت گفتم که می تونم امروز پیشت بمونم
( با بقض )
و اونم قبول کرد...
ویو ا.ت : خلاصه امشب با تهیونگ نشسته بودیم راجب رابطمون حرف میزدیم و همزمان داشتیم فیلم هم میدیدیم
( ۱ ساعت بعد )
ویو ا.ت : شب شده بود و وقت خواب بود ، من لباس خوابمو پوشیدم و چراغارو خاموش کردم و بعد که داشتم میرفتم بخوابم تهیونگ مثل بچه منو بلند کرد و منو برد به سمت تخت و بعد پتو رو روی خودش و خودم انداخت و بعد منو بقل کرد...
( فردا صبح )
ویو تهیونگ : با چشای خوابآلود بلند شدم و دیدم ا.ت نیست
با نگرانی رفتم سالن که دیدم ا.ت صبحونه رو آماده کرده ، منم
یواشکی از پشت بقلش کردم ، اول ترسید ولی وقتی به خودش اومد و بهش گفتم سلام بیبی گرل ♡♡♡
اونم بهم گفت سلام بیب و از پشت لُپاش رو بوسیدم ...
خلاصه صبحونه رو خوردیم و حاضر شدیم که بریم به سمت تئاتر ...
ویو ا.ت : وقتی رسیدیم تو ماشین به تهیونگ گفتم می خوام تا ی مدت کوتاه
ی زره از هم دور باشیم و باهم زیاد رابطه نداشته باشیم و اونم
قبول کرد ♡♡♡
یونا دوستم اومد پیشم و بهم گفت دوست پسرت گفتم ول کن
داستان طولانیه
ویو نویسنده : بچه ها ببخشید ی زره دیر یونا رو تو داستان آوردم :)
💜💜💜💜
۴.۱k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.