𝑷𝒂𝒓𝒕 23
در رو جانکوک باز کرد و یک خانمی از کنارم رد و بهم خورد منم تعادلمو نتونستم حفظ کنم و توی بغل جانکوک افتادم به بهش نگاهی کردم و چشام به چشاش قفل شد و مغزم هنگ کرده بود دستور نمیداد یه غلطی بکنم یه تکونی بخورم تا اینکه جانکوک به حرف آمد
_خوبی چیزیت که نشد
+نه خوبم ممنون
_کاری داشتی؟
+گفته بودین بیام پیشتون کارم دارین
_اهان اره منم فکر کردم یادت رفته خواستم بیام پیشت که خودتو رسوندی
+اوهوم
_خب بهتره بریم سر اصل مطلب
+باش...
ساعت ۱ ظهر
همه ی کارام تموم شد و تایم کاریمم هم تموم شد وسایلامو جمع کردم و رفتم سمت آسانسور، آسانسور همین که باز شد...فاخ...سوزی رو دیدم الان میدونم که قراره براش سه ساعت توضیح بدم برای همین بدون حرفی وارد آسانسور شدم توی آسانسور باهام حرف نزد و از این کارش خیلی تعجب کردم
آسانسور که باز شد رسیدیم به پارکینگ سوزی رفت سمت ماشین خودش که خیلی از مال من دور بود اما برای من تقریبا نزدیک آسانسور و خروجی پارکینگ بود ماشین روبه روییم خیلی آشنا بود ول صاحبش سرش تو صندوق عقب بود
من زیاد اهمیت ندادم و قفل ماشینم رو باز کردم و سوار شدم و ماشینم رو روشن کردم
همین که صندوق ماشینشو بست و اومد سوار ماشین بشه شناختمش...اون..........اوننننن....................اوننننننننن...جانکوک بود
جانکوک بهم نگاهی کرد و لبخند از اومد سمتم و گفت...
این داستان ادامه دارد 🗿
شوخی کردم دستم پوکید یکم استراحت میدم ادامه میدم...
_خوبی چیزیت که نشد
+نه خوبم ممنون
_کاری داشتی؟
+گفته بودین بیام پیشتون کارم دارین
_اهان اره منم فکر کردم یادت رفته خواستم بیام پیشت که خودتو رسوندی
+اوهوم
_خب بهتره بریم سر اصل مطلب
+باش...
ساعت ۱ ظهر
همه ی کارام تموم شد و تایم کاریمم هم تموم شد وسایلامو جمع کردم و رفتم سمت آسانسور، آسانسور همین که باز شد...فاخ...سوزی رو دیدم الان میدونم که قراره براش سه ساعت توضیح بدم برای همین بدون حرفی وارد آسانسور شدم توی آسانسور باهام حرف نزد و از این کارش خیلی تعجب کردم
آسانسور که باز شد رسیدیم به پارکینگ سوزی رفت سمت ماشین خودش که خیلی از مال من دور بود اما برای من تقریبا نزدیک آسانسور و خروجی پارکینگ بود ماشین روبه روییم خیلی آشنا بود ول صاحبش سرش تو صندوق عقب بود
من زیاد اهمیت ندادم و قفل ماشینم رو باز کردم و سوار شدم و ماشینم رو روشن کردم
همین که صندوق ماشینشو بست و اومد سوار ماشین بشه شناختمش...اون..........اوننننن....................اوننننننننن...جانکوک بود
جانکوک بهم نگاهی کرد و لبخند از اومد سمتم و گفت...
این داستان ادامه دارد 🗿
شوخی کردم دستم پوکید یکم استراحت میدم ادامه میدم...
۷.۴k
۲۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.