(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت ۳۸
از زبان باران
مهرشاد کنار رفت....با دیدن زندایی چشمام برق ریزی زد....با اینکه دلمو شکسته اما دلم براش یذره شده بود...قیافش اون خوشحالی قبل رو نداشت....نگاهش و داد به مهراد و گفت:
_این اینجا چیکار میکنه؟؟؟
زودتر از مهرشاد جواب دادم...
_زندایی تروخدا....به پات میوفتم.....بذار بچم و ببینم
برگشت که بره اما نذاشتم....دستشو گرفتم و تمام ناراحتیم و ریختم تو چشم....نالیدم:
_زندایی ترو جون مهرشاد...تک پسرت....بذار ببینمش....دوریش داره دیوونم میکنه
با صدای خشکش گفت:
_بیا دنبالم
الان اجازه داد ببینمش؟؟؟با تعجب به پشت سرش زل زد که با حرکت کردنش از فکر اومدم بیرون....آروم پشت سرش حرکت کردم...از ذوق نمیدونستم چیکار کنم....دلم لک زده بود براش....جلوی در اتاق ارغوان وایستاد...بدون نگاه کردن به من گفت:
_یه ربع وقت داری
از ذوق بغلش کردم و بوس رو لپش کاشتم...قیافش هیچ تغییری نکرد....اما با این حال دلم برای بغل گرمش تنگ شده بود...زل زدم تو چشاش...
_زندایی دستت درد نکنه
_دو دقیقه از پونزده دقیقت رفت
هول هولکی وارد اتاق بچم شدم....با دیدن جسه ی کوچیکش روی تخت گریم گرفت...اما گریم گریه ی شوق بود.... نگاهی به صورتش انداختم....بدون وقت هدر کردن محکم تو بغلم گرفتمش و بوی تنش رو به ریه هام کشیدم....اشکام لباسش رو خیس کرده بود....دم گوشش زمزمه کردم:
_مامان دورت بگرده....دختر خوشگلم....میدونستی مامان بدون تو داشت دق بالا میاورد...میدونستی
فقط با چشای درشتش با تعجب بهم زل زد....بعداز چند دقیقه در با شدت باز شد...دایی سلمان با ابهتش وارد اتاق شد....دلم ازش خیلی گرفته بود....ناچار «سلام»ای زیر لب دادم...
_وقتت تموم شد....برو بیرون
دلم نمیخواست حتی یک کلمه هم باهاش حرف بزنم....اما چاره ای نداشتم....
_میشه روز های دیگه هم بیام دیدنش؟؟؟
با جدیت به چشام نگاه کرد...
_باباش مهرشاده...از من اجازه نخوا
اصلا نمیتونستم ازش دل بکنم....بعد از دوهفته بچم و دیدم....دوری ازش مثل زخمی کردن تن و بدنم بود....همونقدر درد داشت....اما به خاطر تهمتی که بهم زده بودن باید از بچم دور میموندم....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
پارت ۳۸
از زبان باران
مهرشاد کنار رفت....با دیدن زندایی چشمام برق ریزی زد....با اینکه دلمو شکسته اما دلم براش یذره شده بود...قیافش اون خوشحالی قبل رو نداشت....نگاهش و داد به مهراد و گفت:
_این اینجا چیکار میکنه؟؟؟
زودتر از مهرشاد جواب دادم...
_زندایی تروخدا....به پات میوفتم.....بذار بچم و ببینم
برگشت که بره اما نذاشتم....دستشو گرفتم و تمام ناراحتیم و ریختم تو چشم....نالیدم:
_زندایی ترو جون مهرشاد...تک پسرت....بذار ببینمش....دوریش داره دیوونم میکنه
با صدای خشکش گفت:
_بیا دنبالم
الان اجازه داد ببینمش؟؟؟با تعجب به پشت سرش زل زد که با حرکت کردنش از فکر اومدم بیرون....آروم پشت سرش حرکت کردم...از ذوق نمیدونستم چیکار کنم....دلم لک زده بود براش....جلوی در اتاق ارغوان وایستاد...بدون نگاه کردن به من گفت:
_یه ربع وقت داری
از ذوق بغلش کردم و بوس رو لپش کاشتم...قیافش هیچ تغییری نکرد....اما با این حال دلم برای بغل گرمش تنگ شده بود...زل زدم تو چشاش...
_زندایی دستت درد نکنه
_دو دقیقه از پونزده دقیقت رفت
هول هولکی وارد اتاق بچم شدم....با دیدن جسه ی کوچیکش روی تخت گریم گرفت...اما گریم گریه ی شوق بود.... نگاهی به صورتش انداختم....بدون وقت هدر کردن محکم تو بغلم گرفتمش و بوی تنش رو به ریه هام کشیدم....اشکام لباسش رو خیس کرده بود....دم گوشش زمزمه کردم:
_مامان دورت بگرده....دختر خوشگلم....میدونستی مامان بدون تو داشت دق بالا میاورد...میدونستی
فقط با چشای درشتش با تعجب بهم زل زد....بعداز چند دقیقه در با شدت باز شد...دایی سلمان با ابهتش وارد اتاق شد....دلم ازش خیلی گرفته بود....ناچار «سلام»ای زیر لب دادم...
_وقتت تموم شد....برو بیرون
دلم نمیخواست حتی یک کلمه هم باهاش حرف بزنم....اما چاره ای نداشتم....
_میشه روز های دیگه هم بیام دیدنش؟؟؟
با جدیت به چشام نگاه کرد...
_باباش مهرشاده...از من اجازه نخوا
اصلا نمیتونستم ازش دل بکنم....بعد از دوهفته بچم و دیدم....دوری ازش مثل زخمی کردن تن و بدنم بود....همونقدر درد داشت....اما به خاطر تهمتی که بهم زده بودن باید از بچم دور میموندم....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
۲.۳k
۲۱ تیر ۱۴۰۲