دقیقه های آخر کلاس بود .. همون دقیقه هایی که عقربه ها با
دقیقههای آخر کلاس بود .. همون دقیقههایی که عقربه ها با آدم لَج میکنن و نمیگذرن ..!
کلاسِ ادبیات داشتیم ، بازم شانس اورده بودم با اون حالِ بد کلاس ریاضی دچارم نشده بود ..
استاد داشت راجع به یکی از شعرای حافظ بحث میکرد ..
تو فکر بودم .. با صدای بغل دستیم به خودم اومدم که داشت آروم طوری که استاد نفهمه منو متوجه صدای استاد میکرد " حواست کجاست جوابشو بده .." سریع به خودم اومدم صدامو صاف کردم و گفتم "جانم استاد ببخشید نشنیدم صداتونو .."
استاد نگاهِ بی تفاوتی بهم انداخت و گفت " خداروشکر شما حواستون همه جا هست غیر از اینجا .. راهِ دوری نمیره چند ساعتم بدینش به ما .."
همهی بچه ها زیر لبی خندیدن .. سرمو انداختم پایین ، تو این وضع فقط تیکههایِ نیش دارِ ایشونو کم داشتم ..
دوباره صدام زد .."خب حالا بگذریم .. سوالم این بود : از نظرِ شما چه چیزی بیشتر از هر چیزِ دیگری میتونه یک انسان یا حتی خودِ شما رو به بی حسی دچار کنه ..؟!"
مکث کردم .. گفتم "منظورتونو از بی حسی متوجه نمیشم .."
یکم من من کرد و گفت "یعنی رمقِ زندگی کردن رو از وجودتون بیرون بکشه .."
سوالِش مثل نمک رو زخم بود .. مثل نفت رو آتیش ..
خودمو جمع و جور کردم .. صدامو صاف کردم و گفتم " خیانت استاد .. خیانت روحمو نخ کش میکنه ..
جوری که تا همیشه ردِش روحمو از ریخت میندازه .."
مکث کردم .. خندیدم گفتم " خیانت عوضم میکنه .. زشت و وقیح یا هر کلمهی چندشناک دیگهای .."
چشمام پر از اشک شد .. نگاهمو انداختم به زمین
فکر کنم کلِ کلاس متوجه حال و روزِ نفس گیرم شده بودن ..
استاد با یه لحنِ خشک ولی محبت آمیز گفت " اگه حالتون خوب نیست میتونین برین بیرون .." و بلافاصله شروع کرد به درس دادن ..
کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون ..
اعتمادم نسبت به همه چیز از دَست رفته بود .. حتی به نیمکتی که میخواستم روش لَم بدم ..
کیفمو پرت کردم رو نیمکت خودمم کمی اونور تر از کیف نشستم ..
همه چیز مثل قبل بود ..
باغبانِ محوطه داشت به چمنا آب میداد ..
دختر پسری که به عاشقای دانشگاه معروف بودن با فاصله اما نزدیک داشتن قدم میزدن ..
یکی از بچه ها داشت دنبالِ استادی میدویید و برای یک نمره التماس میکرد ..
من اما .. تفاوت داشتم با روزِ قبل و روزهای قبلترَم ..
قلم و کاغذم رو از کیفم بیرون اوردم ..
"قلبی شکسته دارد میانِ قفسهی سینهام جان میدهد ..
شکستنِ دل آدم را پیر میکند ..
کهولتِ سن بهانه است برای سفید شدنِ مو .. برای چروک شدنِ پوست ..
پیر شدن یک شبه رخ میدهد ..
یک شب به خودت میآیی میبینی کمرَت خم شده .. دلت ترک برداشته .. چروک شده ..!
من تمامِ وجودم یک شبِ مُرد .. بدونِ هیچ سابقهی قبلی و قلبی ..!"
#پگاه_صنیعی
کلاسِ ادبیات داشتیم ، بازم شانس اورده بودم با اون حالِ بد کلاس ریاضی دچارم نشده بود ..
استاد داشت راجع به یکی از شعرای حافظ بحث میکرد ..
تو فکر بودم .. با صدای بغل دستیم به خودم اومدم که داشت آروم طوری که استاد نفهمه منو متوجه صدای استاد میکرد " حواست کجاست جوابشو بده .." سریع به خودم اومدم صدامو صاف کردم و گفتم "جانم استاد ببخشید نشنیدم صداتونو .."
استاد نگاهِ بی تفاوتی بهم انداخت و گفت " خداروشکر شما حواستون همه جا هست غیر از اینجا .. راهِ دوری نمیره چند ساعتم بدینش به ما .."
همهی بچه ها زیر لبی خندیدن .. سرمو انداختم پایین ، تو این وضع فقط تیکههایِ نیش دارِ ایشونو کم داشتم ..
دوباره صدام زد .."خب حالا بگذریم .. سوالم این بود : از نظرِ شما چه چیزی بیشتر از هر چیزِ دیگری میتونه یک انسان یا حتی خودِ شما رو به بی حسی دچار کنه ..؟!"
مکث کردم .. گفتم "منظورتونو از بی حسی متوجه نمیشم .."
یکم من من کرد و گفت "یعنی رمقِ زندگی کردن رو از وجودتون بیرون بکشه .."
سوالِش مثل نمک رو زخم بود .. مثل نفت رو آتیش ..
خودمو جمع و جور کردم .. صدامو صاف کردم و گفتم " خیانت استاد .. خیانت روحمو نخ کش میکنه ..
جوری که تا همیشه ردِش روحمو از ریخت میندازه .."
مکث کردم .. خندیدم گفتم " خیانت عوضم میکنه .. زشت و وقیح یا هر کلمهی چندشناک دیگهای .."
چشمام پر از اشک شد .. نگاهمو انداختم به زمین
فکر کنم کلِ کلاس متوجه حال و روزِ نفس گیرم شده بودن ..
استاد با یه لحنِ خشک ولی محبت آمیز گفت " اگه حالتون خوب نیست میتونین برین بیرون .." و بلافاصله شروع کرد به درس دادن ..
کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون ..
اعتمادم نسبت به همه چیز از دَست رفته بود .. حتی به نیمکتی که میخواستم روش لَم بدم ..
کیفمو پرت کردم رو نیمکت خودمم کمی اونور تر از کیف نشستم ..
همه چیز مثل قبل بود ..
باغبانِ محوطه داشت به چمنا آب میداد ..
دختر پسری که به عاشقای دانشگاه معروف بودن با فاصله اما نزدیک داشتن قدم میزدن ..
یکی از بچه ها داشت دنبالِ استادی میدویید و برای یک نمره التماس میکرد ..
من اما .. تفاوت داشتم با روزِ قبل و روزهای قبلترَم ..
قلم و کاغذم رو از کیفم بیرون اوردم ..
"قلبی شکسته دارد میانِ قفسهی سینهام جان میدهد ..
شکستنِ دل آدم را پیر میکند ..
کهولتِ سن بهانه است برای سفید شدنِ مو .. برای چروک شدنِ پوست ..
پیر شدن یک شبه رخ میدهد ..
یک شب به خودت میآیی میبینی کمرَت خم شده .. دلت ترک برداشته .. چروک شده ..!
من تمامِ وجودم یک شبِ مُرد .. بدونِ هیچ سابقهی قبلی و قلبی ..!"
#پگاه_صنیعی
۲.۹k
۲۱ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.