you for me
پارت ۸
هیونجین، هوفی کشید و گفت
هیونجین: باشه هرجور راحتی.
میخواست برود ، که فلیکس به او گفت
فلیکس: هیونجین...چ-چرا انروز اینجوری شدی؟
هیونجین: چجوری؟
فلیکس: زنگ اول خیلی از دستم عصبانی بودی و نزدیک بود من رو کتک بزنی...اما الان..مهربون تر شدی.
هیونجین، از این حرف او شوکه شد.
هیونجین: مهربون؟ واقعا فکر میکنی این الان مهربونیه؟
فلیکس: مگه..اینجوری نیست؟
هیونجین، پوزخندی زد و با تعجب گفت
هیونجین: فکر میکنی مهربونی اینجوریه؟ اینکه برم ازش درباره مشکلش بپرسم مهربونیه؟
فلیکس: شاید نباشه...ولی واسه من مهربونیه...
ویو هیونجین
واقعا فکر میکنه این مهربونیه؟ مگه من براش چیکار کردم؟...چرا احساس میکنم تاحالا مهربونی ندیده که اینطوری میکنه..
هیونجین: نمیدونم..هرجور میخوای فکر کن ولی مهربونی نیست..
بعد به سمت صندلی خودم رفتم و اونجا نشستم.
.
.
.
روز بعد
ویو فلیکس
داشتم به سمت مدرسه راه میرفتم ، که یهو هیونجین رو دیدم. عجیبه تاحالا این اطراف ندیده بودمش. یکم که جلوتر رفتم ، دیدم روی زمین نشسته و داره ناله میکنه...چیزیش شده؟ انگاری جاییش درد میکنه..
به سمتش رفتم و با دیدن من شوکه شد.
فلیکس: س-سلام..چیزی شده؟
هیونجین: نه فقط پام پیچ خورده.
فلیکس: الان؟
هیونجین: اره..
فلیکس: می-میخوای کمکت کنم؟
هیونجین: چی؟ چرا اون وقت؟
فلیکس: ا-اخه نمیتونی راه بری...می-میخوای بلندت کنم تا مدرسه؟
هیونجین: چی؟ میتونی؟!
فلیکس: اره
هیونجین: خیلی خوب..
فلیکس خم شد و هیونجین روی کول اون رفت. فلیکس بلند شد و شروع به راه رفتن کرد.
فلیکس: خوبه؟ راحتی؟
هیونجین: اره..
ویو هیونجین
فکر نمیکردم انقدر مهربون باشه...مخصوصا با من که انقدر اذیتش کردم....
ویو فلیکس
یکم سخته ولی خب مهم نیست..
بعد از چند دقیقه به مدرسه رسیدیم و وارد شدیم. هنوز بیشتر بچه ها نیومده بودن ، بخاطر همین به سمت اتاق پرستار رفتم و هیونجین رو روی تخت گذاشتم.
هیونجین: ممنون..
فلیکس: خواهش میکنم..کاری نکردم
هیونجین، هوفی کشید و گفت
هیونجین: باشه هرجور راحتی.
میخواست برود ، که فلیکس به او گفت
فلیکس: هیونجین...چ-چرا انروز اینجوری شدی؟
هیونجین: چجوری؟
فلیکس: زنگ اول خیلی از دستم عصبانی بودی و نزدیک بود من رو کتک بزنی...اما الان..مهربون تر شدی.
هیونجین، از این حرف او شوکه شد.
هیونجین: مهربون؟ واقعا فکر میکنی این الان مهربونیه؟
فلیکس: مگه..اینجوری نیست؟
هیونجین، پوزخندی زد و با تعجب گفت
هیونجین: فکر میکنی مهربونی اینجوریه؟ اینکه برم ازش درباره مشکلش بپرسم مهربونیه؟
فلیکس: شاید نباشه...ولی واسه من مهربونیه...
ویو هیونجین
واقعا فکر میکنه این مهربونیه؟ مگه من براش چیکار کردم؟...چرا احساس میکنم تاحالا مهربونی ندیده که اینطوری میکنه..
هیونجین: نمیدونم..هرجور میخوای فکر کن ولی مهربونی نیست..
بعد به سمت صندلی خودم رفتم و اونجا نشستم.
.
.
.
روز بعد
ویو فلیکس
داشتم به سمت مدرسه راه میرفتم ، که یهو هیونجین رو دیدم. عجیبه تاحالا این اطراف ندیده بودمش. یکم که جلوتر رفتم ، دیدم روی زمین نشسته و داره ناله میکنه...چیزیش شده؟ انگاری جاییش درد میکنه..
به سمتش رفتم و با دیدن من شوکه شد.
فلیکس: س-سلام..چیزی شده؟
هیونجین: نه فقط پام پیچ خورده.
فلیکس: الان؟
هیونجین: اره..
فلیکس: می-میخوای کمکت کنم؟
هیونجین: چی؟ چرا اون وقت؟
فلیکس: ا-اخه نمیتونی راه بری...می-میخوای بلندت کنم تا مدرسه؟
هیونجین: چی؟ میتونی؟!
فلیکس: اره
هیونجین: خیلی خوب..
فلیکس خم شد و هیونجین روی کول اون رفت. فلیکس بلند شد و شروع به راه رفتن کرد.
فلیکس: خوبه؟ راحتی؟
هیونجین: اره..
ویو هیونجین
فکر نمیکردم انقدر مهربون باشه...مخصوصا با من که انقدر اذیتش کردم....
ویو فلیکس
یکم سخته ولی خب مهم نیست..
بعد از چند دقیقه به مدرسه رسیدیم و وارد شدیم. هنوز بیشتر بچه ها نیومده بودن ، بخاطر همین به سمت اتاق پرستار رفتم و هیونجین رو روی تخت گذاشتم.
هیونجین: ممنون..
فلیکس: خواهش میکنم..کاری نکردم
۹.۰k
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.