هفت ارباب من پارت ۷
هممون مشغول کار بودیم که یه نگهبان اومد تو و گفت : ارباب تهیونگ یه مرد پیر اومده برای معامله با شما و ارباب جونگ کوک هممون حول شديم سرعت کارمونو بالا بردیم تا اینکه بلاخره حاضر شد یه مرد پیر چاق و سیبیلو کنار ارباب جونگ کوک و تهیونگ نشسته بود داشت باهاشون حرف میزد یه دفه چشش به من خورد و همینجوری زل زده بود بهم
پیرمرد: دختر جون اون کیک بستنی رو بهم بده ا/ت: چشم تهیونگ: خب آقای .... پیرمرد: خب بزار بریم سر اصل مطلب این خیلی سادس شما میزارین که من با این خدمتکارتون ازدواج کنم و من تا آخر عمر بوتیکتون از شما پشتیبانی میکنم و بوتیک شمارو به بزرگ ترین بوتیک در کل جهان تبدیل میکنم تهیونگ: حرفتو همینجا قطع کن کدوم خدمتکار پیرمرد: همون که کیک بستنی آورد دیگه تهیونگ: اون وقت میتونم بپرسم شما چند سال تونه پیرمرد: ۶۳ بعد تهیونگ یه سیلی زد بهش جوری که بستنی از تو دهنش پرت شد و بعد سرش داد زد: از سنت خجالت نمیکشی اون فقط ۱۸ سالشه میدونی همسن پدربزرگشی شوگا : از امارت برو بیرون پیرمرد: شما حق ندارین با من اینطور رفتار کنین شوگا : برو بیرون -داد- پیرمرد رفت بیرون منم -پرش زمانی- شب بودو میخواستم بخوابم وقتی که چرخیدم سمت پنجره یه نفر داشت نگام میکرد سریع جیغ زدم بعد یهو همه اربابا اومدن دم اتاقم جیمین: چیشده ؟ ا/ت: ی یه ینفر ااز تو تو پنجره دا داشت نگام می میکرد جین: خب میتونی یه چند شب برار امنیت بیشتر پیش تهیونگ بخوابی تهیونگ: وایسا چرا من نامجون: چون فقط تخت تو دونفرس
تهیونگ: باشه منم سریع گرفتم رو تخت خوابیدم بعد یه ساعت بلند شدم دیدم ارباب تهیونگ نشسته رو تختو هنوز بیداره ا/ت: چرا نخوابیدی تهیونگ: من هیچ وقت شبا خوابم نمیبره چون هروقت میخوابم یاد مرگ دوست دخترم میوفتم اونم مث تو یه خدمتکار بود من همیشه بهش متلک مینداختمو مظلوم بود خیلی شبیه تو بود من هر وقت تورو میبینم یاد اون میوفتم ا/ت: چطور مرد تهیونگ یه روز با ماشین قبلیم داشتم میبردمش بیرون که یه کامیون بهمون خرد اون مرد ولی من یه ماه رفتم تو کما ماشینم که داغون شد گاهی وقتا همش فکر میکنم تقصیر منه آخه سنی نداشت
پیرمرد: دختر جون اون کیک بستنی رو بهم بده ا/ت: چشم تهیونگ: خب آقای .... پیرمرد: خب بزار بریم سر اصل مطلب این خیلی سادس شما میزارین که من با این خدمتکارتون ازدواج کنم و من تا آخر عمر بوتیکتون از شما پشتیبانی میکنم و بوتیک شمارو به بزرگ ترین بوتیک در کل جهان تبدیل میکنم تهیونگ: حرفتو همینجا قطع کن کدوم خدمتکار پیرمرد: همون که کیک بستنی آورد دیگه تهیونگ: اون وقت میتونم بپرسم شما چند سال تونه پیرمرد: ۶۳ بعد تهیونگ یه سیلی زد بهش جوری که بستنی از تو دهنش پرت شد و بعد سرش داد زد: از سنت خجالت نمیکشی اون فقط ۱۸ سالشه میدونی همسن پدربزرگشی شوگا : از امارت برو بیرون پیرمرد: شما حق ندارین با من اینطور رفتار کنین شوگا : برو بیرون -داد- پیرمرد رفت بیرون منم -پرش زمانی- شب بودو میخواستم بخوابم وقتی که چرخیدم سمت پنجره یه نفر داشت نگام میکرد سریع جیغ زدم بعد یهو همه اربابا اومدن دم اتاقم جیمین: چیشده ؟ ا/ت: ی یه ینفر ااز تو تو پنجره دا داشت نگام می میکرد جین: خب میتونی یه چند شب برار امنیت بیشتر پیش تهیونگ بخوابی تهیونگ: وایسا چرا من نامجون: چون فقط تخت تو دونفرس
تهیونگ: باشه منم سریع گرفتم رو تخت خوابیدم بعد یه ساعت بلند شدم دیدم ارباب تهیونگ نشسته رو تختو هنوز بیداره ا/ت: چرا نخوابیدی تهیونگ: من هیچ وقت شبا خوابم نمیبره چون هروقت میخوابم یاد مرگ دوست دخترم میوفتم اونم مث تو یه خدمتکار بود من همیشه بهش متلک مینداختمو مظلوم بود خیلی شبیه تو بود من هر وقت تورو میبینم یاد اون میوفتم ا/ت: چطور مرد تهیونگ یه روز با ماشین قبلیم داشتم میبردمش بیرون که یه کامیون بهمون خرد اون مرد ولی من یه ماه رفتم تو کما ماشینم که داغون شد گاهی وقتا همش فکر میکنم تقصیر منه آخه سنی نداشت
۸.۱k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.