پارت ۵۸
پارت ۵۸
با خورن نور به صورتش و احساس درد شدید در بدنش به آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد و اولین چیزی که دید دکتر جانگ کوک کنار تختش بود
+ من ..من کجام ..
دکتر نگاه تاسف باری بهش انداخت و مایع سرنگ رو درون دستش خالی کرد
# بهت گفته بودم مراقب باش ! نگفته بودم
هیچ ایده ای از حرف های دکتر رو به روش نداشت
کمی سرش رو بلند کرد و با دیدن زخم ها و باند های سفید همه اتفاقات چند ساعت پیش رو به خاطر آورد
بغضش رو قورت داد و پلک هاشو بست
# بهت گفته بودم که اون باهوشه .. و خطرناک .. حال الانت فقط و فقط تقصیر خودته
+ ک ... کجاست ؟
# نکنه دلت برای تنبیه شدن تنگ شده که سراغش رو میگیری ..
دکتر رو به روش چرا مراعاتش رو نمی کرد نمی دید تو چه وضعی قرار داره ؟
# بدنت به شدت آسیب دیده .. باید استراحت کنی همچنین عصب های جانگ کوک رو تو این مدت فعال نکن تا بلایی بیشتری سرت نیاره ..
+ نمیشه .. نمیشه منو از اینجا ببری ؟
دکتر برای لحظه ای دلش برای دختر رو به روش سوخت
# میخوای جانگ کوک سر جفتمون رو بزنه ؟ امیدوار بودم که تو تغییرش بدی .. فکر میکردم تو اون امید زندگی جانگکوکی .. ولی حتی فکرش هم نمی کردم که تو رو تو این وضع ببینم
+ اون منو هیچ وقت ول نمی کنه ؟ نه ؟
# هیچ وقت ... میدونم دوسش داری پس سعی کن با شرایت کنار بیای .. زود خوب شو و بهش کمک کن ... هرکسی که تا الان تو زندگی کوک اومده در اخر میخواسته که فرار کنه ... تو بمون .. بمون و معادلات ذهنش رو بهم بریز .. بمون و بهش کمک کن .. بزار بهت اعتماد کنه
پلک هاشو دوباره بست و اجازه داد اشکاش صورتش رو خیس کنن
دکتر بدون حرفی اتاق رو ترک کرد و ا/ت رو تنها گذاشت
حرف های دکتر ذهن ا/ت رو بهم ریخته بود و از یه طرف بنظرش حرف های دکتر درست بود و میخواست به حرفش گوش بده ا/ت در حال فکر کردن بود که در اتاق باز شد پلک هاشو باز کرد و قامت کوک رو دید ا/ت میخواست از کوک فرار کنه و نزاره بهش نزدیک بشه ولی یاد حرف های دکتر افتاد نباید از کوک میترسید باید بهش نزدیک میشد ا/ت کنار کوک رو تخت نشست ولی همون موقع درد عجیبی رو در معقدش و باسنش حس کرد و باعث زیرش اشک هاش شد
کوک هیچ ایده ای راجب رفتارهای ا/ت نداشت و رفتار ا/ت زمانی براش مبهم تر شد که با قیافه ی دردمند نزدیکش شد و خودش رو تو بغلش جا کرد... متعجب بود
+ بغلم نمی کنی
درک رفتار ا/ت براش سخت بود
یکی از دستهاش رو پشت ا/ت قرار داد و بغلش کرد
+ دیگه ازت فرار نمی کنم چون دیگه میدونم اولو آخرش قراره به تو برسم
کوک همینطور شکه تر میشد چه اتفاقی برای ا/ت افتاده بود
+ میدونم .. متاسف نیستی نباش چون تقصیر خودم بود
ا/ت حرفش رو قطع کرد و حرف هاشو با مهربونی به زبون میآورد
این رفتار های ا/ت فقط و فقط باعث به وجود اومدن حس جدیدی درون کوک میشد حسی که تابحال تجربش نکرده بود حسی مثله مچاله شدن قلب بیرحمش ...
بالخره زبون باز کرد
- میدونی که من سندروم اوباخ - ویث دارم ، میدونی هیچ ترسی ندارم .. پس کشتنت برای من یک لحظه است .. پس من رو دیونه نکن ا/ت ... اینکارو نکن
+ میدونم .. میدونم میخوام تا اخرش باهات باشم
مغز فعالش از کار اوفتاده بود انگاری که تو مرخصی بود ا/ت احساس جدید رو درونش به وجود آورده بود احساسی که تجربش نکرده بود احساسی که دوست داشت ادامه داشته باشه
- استراحت کن
بدون حرف دیگه ای به ا/ت کمک کرد رو تخت دراز بکشه و با ذهنی آشفته از اتاق خارج شد باید فکر میکرد باید ذهنش رو به کار میگرفت
پایان پارت ۵۸
لایک کنید لطفا ♥️🙏
با خورن نور به صورتش و احساس درد شدید در بدنش به آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد و اولین چیزی که دید دکتر جانگ کوک کنار تختش بود
+ من ..من کجام ..
دکتر نگاه تاسف باری بهش انداخت و مایع سرنگ رو درون دستش خالی کرد
# بهت گفته بودم مراقب باش ! نگفته بودم
هیچ ایده ای از حرف های دکتر رو به روش نداشت
کمی سرش رو بلند کرد و با دیدن زخم ها و باند های سفید همه اتفاقات چند ساعت پیش رو به خاطر آورد
بغضش رو قورت داد و پلک هاشو بست
# بهت گفته بودم که اون باهوشه .. و خطرناک .. حال الانت فقط و فقط تقصیر خودته
+ ک ... کجاست ؟
# نکنه دلت برای تنبیه شدن تنگ شده که سراغش رو میگیری ..
دکتر رو به روش چرا مراعاتش رو نمی کرد نمی دید تو چه وضعی قرار داره ؟
# بدنت به شدت آسیب دیده .. باید استراحت کنی همچنین عصب های جانگ کوک رو تو این مدت فعال نکن تا بلایی بیشتری سرت نیاره ..
+ نمیشه .. نمیشه منو از اینجا ببری ؟
دکتر برای لحظه ای دلش برای دختر رو به روش سوخت
# میخوای جانگ کوک سر جفتمون رو بزنه ؟ امیدوار بودم که تو تغییرش بدی .. فکر میکردم تو اون امید زندگی جانگکوکی .. ولی حتی فکرش هم نمی کردم که تو رو تو این وضع ببینم
+ اون منو هیچ وقت ول نمی کنه ؟ نه ؟
# هیچ وقت ... میدونم دوسش داری پس سعی کن با شرایت کنار بیای .. زود خوب شو و بهش کمک کن ... هرکسی که تا الان تو زندگی کوک اومده در اخر میخواسته که فرار کنه ... تو بمون .. بمون و معادلات ذهنش رو بهم بریز .. بمون و بهش کمک کن .. بزار بهت اعتماد کنه
پلک هاشو دوباره بست و اجازه داد اشکاش صورتش رو خیس کنن
دکتر بدون حرفی اتاق رو ترک کرد و ا/ت رو تنها گذاشت
حرف های دکتر ذهن ا/ت رو بهم ریخته بود و از یه طرف بنظرش حرف های دکتر درست بود و میخواست به حرفش گوش بده ا/ت در حال فکر کردن بود که در اتاق باز شد پلک هاشو باز کرد و قامت کوک رو دید ا/ت میخواست از کوک فرار کنه و نزاره بهش نزدیک بشه ولی یاد حرف های دکتر افتاد نباید از کوک میترسید باید بهش نزدیک میشد ا/ت کنار کوک رو تخت نشست ولی همون موقع درد عجیبی رو در معقدش و باسنش حس کرد و باعث زیرش اشک هاش شد
کوک هیچ ایده ای راجب رفتارهای ا/ت نداشت و رفتار ا/ت زمانی براش مبهم تر شد که با قیافه ی دردمند نزدیکش شد و خودش رو تو بغلش جا کرد... متعجب بود
+ بغلم نمی کنی
درک رفتار ا/ت براش سخت بود
یکی از دستهاش رو پشت ا/ت قرار داد و بغلش کرد
+ دیگه ازت فرار نمی کنم چون دیگه میدونم اولو آخرش قراره به تو برسم
کوک همینطور شکه تر میشد چه اتفاقی برای ا/ت افتاده بود
+ میدونم .. متاسف نیستی نباش چون تقصیر خودم بود
ا/ت حرفش رو قطع کرد و حرف هاشو با مهربونی به زبون میآورد
این رفتار های ا/ت فقط و فقط باعث به وجود اومدن حس جدیدی درون کوک میشد حسی که تابحال تجربش نکرده بود حسی مثله مچاله شدن قلب بیرحمش ...
بالخره زبون باز کرد
- میدونی که من سندروم اوباخ - ویث دارم ، میدونی هیچ ترسی ندارم .. پس کشتنت برای من یک لحظه است .. پس من رو دیونه نکن ا/ت ... اینکارو نکن
+ میدونم .. میدونم میخوام تا اخرش باهات باشم
مغز فعالش از کار اوفتاده بود انگاری که تو مرخصی بود ا/ت احساس جدید رو درونش به وجود آورده بود احساسی که تجربش نکرده بود احساسی که دوست داشت ادامه داشته باشه
- استراحت کن
بدون حرف دیگه ای به ا/ت کمک کرد رو تخت دراز بکشه و با ذهنی آشفته از اتاق خارج شد باید فکر میکرد باید ذهنش رو به کار میگرفت
پایان پارت ۵۸
لایک کنید لطفا ♥️🙏
۱۷۳.۷k
۰۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.