/ Turn hate into love / p.10 /
فردا"
"ویو ا.ت"
وای ساعت یازدهه چقد زیاد خوابیدم. سریع یه چیزی خوردم اومدم گوشیمو چک کنم دیدم میا پیام داده گفته ساعت 7 شب تو شهربازی همدیگرو میبینیم.
هی بهش گفتم شهربازی نه ولی خیلی اصرار کرد.
به سوجی زنگ زدم بعد از چند تا بوق برداشت:
سوجی: الو ا.ت مگه قرار نبود بهم زنگ بزنی بریم بیرون؟
ا.ت: ببخشید سرما خورده بودم. زنگ زدم بهت بگم دوستایی که بهت گفتم تو دانشگاه سئول باهم دوست شدیم برای یه کاری اومدن بوسان، قراره امشب بریم بیرون تو هم میای؟
سوجی: عه چه خوب اره، حالا کجا میخواین برید؟
ا.ت: شهربازی. ساعت 6 بیا اینجا با هم بریم. راستی تهیونگم میاد.
سوجی: تو کی با تهیونگ آشتی کردی من خبر ندارم؟
ا.ت: داستانش طولانیه بعدا برات تعریف میکنم.
سوجی: باشه پس میبینمت.
ا.ت: اوکی خدافظ
قطع کردم. گفتم یه ذره تا اون موقع اتاقمو مرتب کنم که شبیه جنگل آمازون نباشه. میخواستم شروع کنم که یکی در اتاقمو زد. دیدم تهیونگه.
ا.ت: تو کاری نداری همیشه اینجایی؟ همین دیشب اینجا بودی.
تهیونگ: بلاخره گفتم یه سری بهت بزنم. قرار بیرون رفتنمون ساعت چنده؟
ا.ت: ساعت 7 داخل شهربازی. بنظرت خیلی زود نیومدی تازه ساعت یکه ظهره.
تهیونگ: نخیر خیلیم به موقع اومدم. خب... تا اون موقع چیکار کنیم؟
ا.ت: من که میخوام اتاقمو مرتب کنم. تو هم هرکاری میخوای بکن.
تهیونگ: میخوای کمکت کنم آخه تو این اتاقی که من دارم میبینم شتر با بارش گم میشه.( با خنده)
ا.ت: لازم نکرده شما برو ناهار بخور منم بعدش میام.
تهیونگ: اوکی کاری داشتی صدام کن( هنوزم با خنده )
ا.ت: زهرمار.....( زیر لب )
تهیونگ: شنیدمااا ( در حال رفتن )
بلاخره رفت. خب منم برم کارمو شروع کنم. اول لباسارو تا میکنم و کمدمو تمیز میکنم بعدشتم اتاقو جارو میکشم.
ــــــــــ
وایییی چقد طول کشید. احساس میکنم چند نفر کتکم زدن. ساعت چهاره بهتره برم ناهارمو بخورم. رفتم پایین دیدم تهیونگ نیست صداش کردم جواب نداد. دیدم رو مبل خوابش برده، یه ملافه براش بردم انداختم روش. یه چیزی رو موهاش بود اومدم برش دارم که...
"ویو ا.ت"
وای ساعت یازدهه چقد زیاد خوابیدم. سریع یه چیزی خوردم اومدم گوشیمو چک کنم دیدم میا پیام داده گفته ساعت 7 شب تو شهربازی همدیگرو میبینیم.
هی بهش گفتم شهربازی نه ولی خیلی اصرار کرد.
به سوجی زنگ زدم بعد از چند تا بوق برداشت:
سوجی: الو ا.ت مگه قرار نبود بهم زنگ بزنی بریم بیرون؟
ا.ت: ببخشید سرما خورده بودم. زنگ زدم بهت بگم دوستایی که بهت گفتم تو دانشگاه سئول باهم دوست شدیم برای یه کاری اومدن بوسان، قراره امشب بریم بیرون تو هم میای؟
سوجی: عه چه خوب اره، حالا کجا میخواین برید؟
ا.ت: شهربازی. ساعت 6 بیا اینجا با هم بریم. راستی تهیونگم میاد.
سوجی: تو کی با تهیونگ آشتی کردی من خبر ندارم؟
ا.ت: داستانش طولانیه بعدا برات تعریف میکنم.
سوجی: باشه پس میبینمت.
ا.ت: اوکی خدافظ
قطع کردم. گفتم یه ذره تا اون موقع اتاقمو مرتب کنم که شبیه جنگل آمازون نباشه. میخواستم شروع کنم که یکی در اتاقمو زد. دیدم تهیونگه.
ا.ت: تو کاری نداری همیشه اینجایی؟ همین دیشب اینجا بودی.
تهیونگ: بلاخره گفتم یه سری بهت بزنم. قرار بیرون رفتنمون ساعت چنده؟
ا.ت: ساعت 7 داخل شهربازی. بنظرت خیلی زود نیومدی تازه ساعت یکه ظهره.
تهیونگ: نخیر خیلیم به موقع اومدم. خب... تا اون موقع چیکار کنیم؟
ا.ت: من که میخوام اتاقمو مرتب کنم. تو هم هرکاری میخوای بکن.
تهیونگ: میخوای کمکت کنم آخه تو این اتاقی که من دارم میبینم شتر با بارش گم میشه.( با خنده)
ا.ت: لازم نکرده شما برو ناهار بخور منم بعدش میام.
تهیونگ: اوکی کاری داشتی صدام کن( هنوزم با خنده )
ا.ت: زهرمار.....( زیر لب )
تهیونگ: شنیدمااا ( در حال رفتن )
بلاخره رفت. خب منم برم کارمو شروع کنم. اول لباسارو تا میکنم و کمدمو تمیز میکنم بعدشتم اتاقو جارو میکشم.
ــــــــــ
وایییی چقد طول کشید. احساس میکنم چند نفر کتکم زدن. ساعت چهاره بهتره برم ناهارمو بخورم. رفتم پایین دیدم تهیونگ نیست صداش کردم جواب نداد. دیدم رو مبل خوابش برده، یه ملافه براش بردم انداختم روش. یه چیزی رو موهاش بود اومدم برش دارم که...
۵.۲k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.