I fell in love with the Mafia. (پارت ۳۷)
رفت بیرون فکر کنم این دفعه دیگه رفت یعنی انقدر براش مهم بود بهش بگم چشم رو تخت ولو شدم چند دقیقه بعد صدای در اومد
ایلان: بله؟
یادیگارد: براتون صبحونه اوردم
نشستم سره جام
ایلان: بیا تو
بادیگارد: اقا گفتن حق تو اومدن نداریم
ایلان
رفتم درو باز کردم غذارو بهم داد حتی سرشو بلند نکرد منو ببینه یعنی جیمین انقدر سخت میگیره... اره دیگه وقتی اون بلاها رو سرم میاورد چه انتظاری از بادیگارد میره رفتم نشستم رو تخت صبحونه رو همونجور که جیمین گفت همه رو خوردم رفتم تو بالکن پایین نگاه کردم با دیگارد چند متر جلوتر بود حتمی جیمین بهش گفته بود خندم گرفت رفتم تو تازه ساعت ۱۱بود درو باز کردم بادیگارد کنار در دیدم تا درو باز کردم برگشت سمتم
بادیگارد: چیزی شده خانم
ایلان: نه... میخوام برم تو حال
یادیگارد: اقا گفتن نذارم جایی برین
ایلان: وا... من که جای نمیرم میخوام برم تو حال تلوزیون ببینم
بادیگارد: نمیشه خانم اجازه نداریم
ایلان: باشه... من میرم تو ولی اگه چیزیم شد اقا از چشم تو میبینه خودانی
میدونستم هر کاری کنم نمیزازه برم بهتر بود بترسونشم
بادیگارد: لطفا به اقا نگید من گذاشتم بیاید بیرون فقط هرجا میرید من باید همراهتون بیام
ایلان: نگران نباش... چیزی بهش نمیگم.. مشکلی نی بیا
رفتم پایین یه بادیگاردم جلوی در بود رفتم سمت کاناپه نشستم تلوزیون روشن کردم فیلم میدیدم بادیگاردم بالا سرم بود احساس خوبی نداشتم بهش گفتم بشینه اول مقاومت کرد بعدش با اسرارم نشست رو مبل قرق فیلم بودم صدای یه نفر منو کشوند سمت صدا همون بادیگاردی بود که جلوی در بود دستش غذا بود بهم داد ساعت نگاه کردم یک نیم بود میخواستم بخورم نگاهم رفت سمت بایدگاردی که رو مبل نشسته بود خیلی مرطب نشسته بود به جلو نگاه میکردم
ایلان: شما ناهار نمیخوری؟
بادیگارد: نه خانم
ایلان: اینجوری نمیشه که من بخورم تو بشینی همینجا... برو برای خودتم بیار
بادیگارد: خانم لطفا غذا تونو بخورید... نگران نباشید
ایلان
دیگه چیزی نگفتم شروع کردم به غذا خوردن همراهش فیلمم میدیدم غذامو تا اخر تموم کردم ساعت یه نگاه کردم دو بود نمیدونستم تا شب چیکار کنم تنها گذینم همین فیلم دیدن بود بازم مشغول فیلم دیدن شدم دیگه داشتم سردرد میگرفتم تلوزیون خاموش کردم بلند شدم بادیگاردم بلند شد یه نگاه به پشتم کردم بهتر بود برم توی حیاط یه نگاهی بندازم رفتم سمت در بادیگاردی که برام غذا اورده بود جلومو گرفت
بایدگارد²: خانم اجازه ندارید برید بیرون
ایلان: فقط میخوام حیاط نگاه کنم
بادیگارد²: لطفا برید به اتاق خوابتون
ایلان: ای بابا... من چیکار کنم توی اون اتاق اخه
بادیگارد ²: مسئولیت من محافظت از شماس... و اقا هم دستور دادن کسی وارد و خارج نشن
ایلان: بله؟
یادیگارد: براتون صبحونه اوردم
نشستم سره جام
ایلان: بیا تو
بادیگارد: اقا گفتن حق تو اومدن نداریم
ایلان
رفتم درو باز کردم غذارو بهم داد حتی سرشو بلند نکرد منو ببینه یعنی جیمین انقدر سخت میگیره... اره دیگه وقتی اون بلاها رو سرم میاورد چه انتظاری از بادیگارد میره رفتم نشستم رو تخت صبحونه رو همونجور که جیمین گفت همه رو خوردم رفتم تو بالکن پایین نگاه کردم با دیگارد چند متر جلوتر بود حتمی جیمین بهش گفته بود خندم گرفت رفتم تو تازه ساعت ۱۱بود درو باز کردم بادیگارد کنار در دیدم تا درو باز کردم برگشت سمتم
بادیگارد: چیزی شده خانم
ایلان: نه... میخوام برم تو حال
یادیگارد: اقا گفتن نذارم جایی برین
ایلان: وا... من که جای نمیرم میخوام برم تو حال تلوزیون ببینم
بادیگارد: نمیشه خانم اجازه نداریم
ایلان: باشه... من میرم تو ولی اگه چیزیم شد اقا از چشم تو میبینه خودانی
میدونستم هر کاری کنم نمیزازه برم بهتر بود بترسونشم
بادیگارد: لطفا به اقا نگید من گذاشتم بیاید بیرون فقط هرجا میرید من باید همراهتون بیام
ایلان: نگران نباش... چیزی بهش نمیگم.. مشکلی نی بیا
رفتم پایین یه بادیگاردم جلوی در بود رفتم سمت کاناپه نشستم تلوزیون روشن کردم فیلم میدیدم بادیگاردم بالا سرم بود احساس خوبی نداشتم بهش گفتم بشینه اول مقاومت کرد بعدش با اسرارم نشست رو مبل قرق فیلم بودم صدای یه نفر منو کشوند سمت صدا همون بادیگاردی بود که جلوی در بود دستش غذا بود بهم داد ساعت نگاه کردم یک نیم بود میخواستم بخورم نگاهم رفت سمت بایدگاردی که رو مبل نشسته بود خیلی مرطب نشسته بود به جلو نگاه میکردم
ایلان: شما ناهار نمیخوری؟
بادیگارد: نه خانم
ایلان: اینجوری نمیشه که من بخورم تو بشینی همینجا... برو برای خودتم بیار
بادیگارد: خانم لطفا غذا تونو بخورید... نگران نباشید
ایلان
دیگه چیزی نگفتم شروع کردم به غذا خوردن همراهش فیلمم میدیدم غذامو تا اخر تموم کردم ساعت یه نگاه کردم دو بود نمیدونستم تا شب چیکار کنم تنها گذینم همین فیلم دیدن بود بازم مشغول فیلم دیدن شدم دیگه داشتم سردرد میگرفتم تلوزیون خاموش کردم بلند شدم بادیگاردم بلند شد یه نگاه به پشتم کردم بهتر بود برم توی حیاط یه نگاهی بندازم رفتم سمت در بادیگاردی که برام غذا اورده بود جلومو گرفت
بایدگارد²: خانم اجازه ندارید برید بیرون
ایلان: فقط میخوام حیاط نگاه کنم
بادیگارد²: لطفا برید به اتاق خوابتون
ایلان: ای بابا... من چیکار کنم توی اون اتاق اخه
بادیگارد ²: مسئولیت من محافظت از شماس... و اقا هم دستور دادن کسی وارد و خارج نشن
۷۲.۳k
۱۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.