ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت²
میونگ:همونطوری که من تونستم اکسمو فراموش کنم توام میتونی
جونگکوک:منو با خودت اشتباه گرفتی
میونگ:یعنی چی؟
جونگکوک:یعنی اینکه من به هیچ وجه ممکن عشقمو فراموش نمیکنم
میونگ:ولی جونگکوک......
جونگکوک:بابت صبحونه ممنونم حالام من میرم شرکت
ویو میونگ
جونگکوک از خانه زد بیرون و من روی زانو هایم افتادم و اشک هایم از چشمانم شروع به ریختن کردن من و جونگکوک حدود دو ماهی میشه که با هم ازدواج کردیم من واقعا جونگکوک را دوست دارم اما او نه روز عروسیمان من بسیار خوشحال بودم اما او نه آن موقعه هنگامی که آمدیم به خانه خودمان خوشحالی من به قدری زیاد شد که قابل توصیف نبود اما با حرفی که او بهم زد تمام شوق و ذوق خوشحالی من از بین رفت
جونگکوک:اتاقامون جدا هست
میونگ:یاااا ما که ازدواج کردیم پس میتونیم کنار هم بخوابیم
جونگکوک:من به کسی که هیچ علاقهای ندارم کنارش نمیخوابم
درستس با آخرین چیزی که گفت نابود شدم او من را دوست ندارد......دوباره اشک هایم شروع به ریختن کرد و من همانطور که گریه میکردم خوابم برد
ویو جونگکوک
از خانه زدم بیرون و سوار ماشین لوکسم شدم و به سمت خانه عشقم حرکت کردهام...وقتی پیش عشق زندگیم هستم آرامشی دارم که هیچ انسانی نمیتواند بهم این آرامش را بدهد حدود.....چند دقیقهای میشد که توی راه بودهام ولی زود به مقصدم رسیدم از ماشینم با عجله پیاده شدم و زنگ در را زدم
ات:(در باز کرد)جونگکوک؟
جونگکوک:سلام عشقم
ات:تو اینجا چیکار میکنی؟
جونگکوک:امدم تو رو ببینم
ات:اما جونگکوک تو زن داری لطفا از اینجا برو
جونگکوک:زن؟ خنده داره زن من تویی
ات:جونگکوک....
جونگکوک:جانم عشقم
ات:لطفا برو نمیخوام بعدا بیان بهت بگن تو با یه دختر رابطه داری
جونگکوک:برام مهم نیست
ات:برای من مهمه
جونگکوک:چرا اونوقت؟
ات:دلیلی نمیبینم که بهت بگم
مرسی که حمایتم میکنین❤️🔥
بازم نظراتتونو بگین خوشگلا
پارت²
میونگ:همونطوری که من تونستم اکسمو فراموش کنم توام میتونی
جونگکوک:منو با خودت اشتباه گرفتی
میونگ:یعنی چی؟
جونگکوک:یعنی اینکه من به هیچ وجه ممکن عشقمو فراموش نمیکنم
میونگ:ولی جونگکوک......
جونگکوک:بابت صبحونه ممنونم حالام من میرم شرکت
ویو میونگ
جونگکوک از خانه زد بیرون و من روی زانو هایم افتادم و اشک هایم از چشمانم شروع به ریختن کردن من و جونگکوک حدود دو ماهی میشه که با هم ازدواج کردیم من واقعا جونگکوک را دوست دارم اما او نه روز عروسیمان من بسیار خوشحال بودم اما او نه آن موقعه هنگامی که آمدیم به خانه خودمان خوشحالی من به قدری زیاد شد که قابل توصیف نبود اما با حرفی که او بهم زد تمام شوق و ذوق خوشحالی من از بین رفت
جونگکوک:اتاقامون جدا هست
میونگ:یاااا ما که ازدواج کردیم پس میتونیم کنار هم بخوابیم
جونگکوک:من به کسی که هیچ علاقهای ندارم کنارش نمیخوابم
درستس با آخرین چیزی که گفت نابود شدم او من را دوست ندارد......دوباره اشک هایم شروع به ریختن کرد و من همانطور که گریه میکردم خوابم برد
ویو جونگکوک
از خانه زدم بیرون و سوار ماشین لوکسم شدم و به سمت خانه عشقم حرکت کردهام...وقتی پیش عشق زندگیم هستم آرامشی دارم که هیچ انسانی نمیتواند بهم این آرامش را بدهد حدود.....چند دقیقهای میشد که توی راه بودهام ولی زود به مقصدم رسیدم از ماشینم با عجله پیاده شدم و زنگ در را زدم
ات:(در باز کرد)جونگکوک؟
جونگکوک:سلام عشقم
ات:تو اینجا چیکار میکنی؟
جونگکوک:امدم تو رو ببینم
ات:اما جونگکوک تو زن داری لطفا از اینجا برو
جونگکوک:زن؟ خنده داره زن من تویی
ات:جونگکوک....
جونگکوک:جانم عشقم
ات:لطفا برو نمیخوام بعدا بیان بهت بگن تو با یه دختر رابطه داری
جونگکوک:برام مهم نیست
ات:برای من مهمه
جونگکوک:چرا اونوقت؟
ات:دلیلی نمیبینم که بهت بگم
مرسی که حمایتم میکنین❤️🔥
بازم نظراتتونو بگین خوشگلا
۲.۹k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.