Part²³
Part²³
ا.ت ویو:
هوا تاریک شده بود و داشت نم نم بارون میزد توی بالکن اتاقم بودم و داشتم از این هوا لذت میبرم... در به صدار دراومد و باز شد و هانول وارد اتاق شد... پنجره رو بستم و رفتم سمتش انگار خیلی خوشحال بود
ا.ت:چیشده گل از گلت شکفته
هانول:قراره چند روز دیگه مراسم عروسیم برگزار بشه
متعجب نگاهش کردم
ا.ت:واقعا؟ بهت تبریک میگم
هانول:ولی...
ا.ت:ولی چی؟
هانول:ولی دلم نمیخواد از پیشت برم
با حرفش لبخندی به لبام اوردم گفتم
ا.ت:مگه قراره تا اخر عمر از هم دور بمونیم... تو میایی به من سر میزنی منم میام به تو سرمیزنم اینکه دیگه غصه خوردن نداره
لبخندی زد و گفت
هانول:جدا از اینا حوصله ام سر رفته
ا.ت:بیا میخوام یه چیز جالب بهت نشون بدم
چشماش برق زد... سمت کیفم رفتم و بازش کردم و از توش گوشیم رو در اوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم.... به هانول اشاره کردم که بیاد کنارم... گوشیم رو باز کردم... شارژش تقریبا زیاد بود
هانول با تعجب به گوشی نگاه میکرد
هانول:این چیه؟ تلویزیون کوچیک؟
خندیدم گفتم
ا.ت:نه این تلویزیون نیست گوشیه
هانول:گوشی؟ شبیه گوش نیست که
ا.ت:تو اهمیتی به اسمش نده
رفتم توی گالریم و عکس خودم و مینجی رو اوردم
ا.ت:این دوستمه مینجی باهم دیگه اومدیم توی این عمارت بعد از اینکه اومدم اینجا دیگه هیچ راه ارتباطی باهاش ندارم
هانول خیره شده بود به صفحه نمایش.. رفتم عکس بعدی
ا.ت:این همین عمارته اما متروکه شده
هانول:چقدر ترسناکه چجوری جرعت کردین برین داخل؟
ا.ت:شجاعت مون گل کرده بود
عکس های بعدی روهم نشونش دادم تا رسیدم به عکس خانوادگیمون... هانول انگشتش رو گذاشت روی برادرم گفت
هانول:این کیه
ا.ت:این برادرمه اونا هم مامان و بابام هستن
هانول سری تکون داد
بقیه عکس هارو هم بهش نشون دادم
هانول:خیلی باحال بود
ا.ت:اوهوم
هانول نگاهی به ساعت کرد گفت
هانول:دیر وقته بهتره برم
از جام بلند شدم و به سمت در راهیش کردم... ساعت ۱ شب بود و عمارت در سکوت فرو رفته بود... روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم ولی هر کاری که میکردم خوابم نمیبرد... توی جام نشستم و از پنجره به بیرون نگاه کردم بارون هنوز ادامه داشت تصمیم گرفتم برم تو حیاط عمارت...سویشرت مشکی که همراه خودم داشتم رو روی کراپ خاکستریم همراه با شلوار راحتی مشکیم پوشیدم و رفتم توی حیاط عمارت... موهامو ریختم دوطرفم و کلاه لباسم رو انذاختم رو سرم...زیپ لباسم رو نصفه کشیدم بالا... زیر بارون قدم میزدم که چشمم خورد به یه آلاچیق سفید سنگی رفتم زیرش... دور تا دورش درخت های بلند بود که با باد تکون میخوردن...پشتم به ورودی آلاچیق بود داشتم اطراف رو نگاه میکردم...با صدایی که از پشتم شنیدم برگشتم...
ادامه دارد
شرط نداریم فردا براتون میزارم✨
🍷حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
هوا تاریک شده بود و داشت نم نم بارون میزد توی بالکن اتاقم بودم و داشتم از این هوا لذت میبرم... در به صدار دراومد و باز شد و هانول وارد اتاق شد... پنجره رو بستم و رفتم سمتش انگار خیلی خوشحال بود
ا.ت:چیشده گل از گلت شکفته
هانول:قراره چند روز دیگه مراسم عروسیم برگزار بشه
متعجب نگاهش کردم
ا.ت:واقعا؟ بهت تبریک میگم
هانول:ولی...
ا.ت:ولی چی؟
هانول:ولی دلم نمیخواد از پیشت برم
با حرفش لبخندی به لبام اوردم گفتم
ا.ت:مگه قراره تا اخر عمر از هم دور بمونیم... تو میایی به من سر میزنی منم میام به تو سرمیزنم اینکه دیگه غصه خوردن نداره
لبخندی زد و گفت
هانول:جدا از اینا حوصله ام سر رفته
ا.ت:بیا میخوام یه چیز جالب بهت نشون بدم
چشماش برق زد... سمت کیفم رفتم و بازش کردم و از توش گوشیم رو در اوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم.... به هانول اشاره کردم که بیاد کنارم... گوشیم رو باز کردم... شارژش تقریبا زیاد بود
هانول با تعجب به گوشی نگاه میکرد
هانول:این چیه؟ تلویزیون کوچیک؟
خندیدم گفتم
ا.ت:نه این تلویزیون نیست گوشیه
هانول:گوشی؟ شبیه گوش نیست که
ا.ت:تو اهمیتی به اسمش نده
رفتم توی گالریم و عکس خودم و مینجی رو اوردم
ا.ت:این دوستمه مینجی باهم دیگه اومدیم توی این عمارت بعد از اینکه اومدم اینجا دیگه هیچ راه ارتباطی باهاش ندارم
هانول خیره شده بود به صفحه نمایش.. رفتم عکس بعدی
ا.ت:این همین عمارته اما متروکه شده
هانول:چقدر ترسناکه چجوری جرعت کردین برین داخل؟
ا.ت:شجاعت مون گل کرده بود
عکس های بعدی روهم نشونش دادم تا رسیدم به عکس خانوادگیمون... هانول انگشتش رو گذاشت روی برادرم گفت
هانول:این کیه
ا.ت:این برادرمه اونا هم مامان و بابام هستن
هانول سری تکون داد
بقیه عکس هارو هم بهش نشون دادم
هانول:خیلی باحال بود
ا.ت:اوهوم
هانول نگاهی به ساعت کرد گفت
هانول:دیر وقته بهتره برم
از جام بلند شدم و به سمت در راهیش کردم... ساعت ۱ شب بود و عمارت در سکوت فرو رفته بود... روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم ولی هر کاری که میکردم خوابم نمیبرد... توی جام نشستم و از پنجره به بیرون نگاه کردم بارون هنوز ادامه داشت تصمیم گرفتم برم تو حیاط عمارت...سویشرت مشکی که همراه خودم داشتم رو روی کراپ خاکستریم همراه با شلوار راحتی مشکیم پوشیدم و رفتم توی حیاط عمارت... موهامو ریختم دوطرفم و کلاه لباسم رو انذاختم رو سرم...زیپ لباسم رو نصفه کشیدم بالا... زیر بارون قدم میزدم که چشمم خورد به یه آلاچیق سفید سنگی رفتم زیرش... دور تا دورش درخت های بلند بود که با باد تکون میخوردن...پشتم به ورودی آلاچیق بود داشتم اطراف رو نگاه میکردم...با صدایی که از پشتم شنیدم برگشتم...
ادامه دارد
شرط نداریم فردا براتون میزارم✨
🍷حمایت فراموش نشه🍷
۱.۶k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.