رمان هستی بان تاریکی

رمان هستی بان تاریکی
فصل دو
پارت چهل و هشت
شیدا تعداد مون خیلی کمه و تعداد اون موجودات زیاد بهتره ارتاواز افراد خاص رو پیدا کنه و البته اون افراد مثل بعضیا چندش نباشن
خاله سحر گفت بث کن دیگه
شیدا: ولی مامان خاله سحر: ولی نداره اون هم یکی از ماهه
فرشته: اون اعضا جدیدی از خانواده ماهه باید بهش عادت کنی مثل خواهرت
شیدا: چه غلتا یه دختر از پایین شهر چطور میخواد جزعی از خانواده ما بشه:/
والا که چه شانسی دارن
ارتاواز: یا بث میکنی همین الان یا جور دیگه باهات برخورد میکنم پس بشین سر جات نظر نده
شیدا: همچین نیومده چقد طرفدار پیدا کرده
ارتاواز: حرف نباشه دیگه
رعیس ساوالان: کافیه شیدا اگه یکم دیگه ادامه بدی باید بری بیرون از جلسه
دلم میخواست گریه کنم از این جم متنفر بودم همه از من بدشون میومد مخصوصا شیدا البته وقتی یه دختر خانوادش نمیخوانش دیگه از این ها چه انتظاری میره......
بغض کردم
شیدا: چیییی دایی تو منو به یه دختر بی خانواده بی کلاس بیشعور ترجیح میدی
یهو بغز کردم و بلند شدم رفتم بیرون
خاله نرگس اومد دنبالم گفتم نه نیا
رفتم از اون خونه بیرون من توی این گروه و خانواده نمیتونم جایی داشته باشم
توشون غریبم چرا من هیچ کسیو ندارم
چرا
ادامه دارد....