گس لایتر/ادامه پارت ۱۲۴
جونگکوک با دیدن جنسیت بچه که پسر بود قلبش تیر کشید... یاد بچگی خودش افتاد... برای یک لحظه جونگکوک خبیث و طمع کاری که هیچ احساسی درونش وجود نداشت دیده نمیشد... فقط یه پسر بچه ی تنها و منزوی بود که چشمش به در بود تا پدر مادرش از راه برسن... پسر بچه ای که توی اون سن و سال هیچ دوستی نداشت... و تمام شبانه روزش به انتظار سپری میشد...
از اینکه فهمیده بود بچشون پسره احساس بدی داشت...دوست نداشت مثل خودش زندگی کنه!....
بدون کلامی برگه رو به بایول پس داد... میخواست از کنارش رد بشه
لبخند بایول محوشد:
همین؟!...
فک میکردم این خوشحالت میکنه...
ی...یعنی
واقعا هیچ حسی بهت دست نداد؟!
جونگکوک جوابی نداد... بایول دستشو گرفت و جلوش ایستاد... تو چشمای جونگکوک نگاه کرد که چشمش به زخم روی گردنش خورد...
حرفی که میخواست بزنه رو فراموش کرد... دستشو به سمت گردنش برد... و با صدای بلند ناشی از نگرانی ادامه داد: گردنت چی شده؟!...
چیزی نمونده بود تا دستش زخم جونگکوکو لمس کنه...که مچ دستش گرفتار دستای قوی مرد شد... با تعجب بهش خیره شد
جونگکوک:فقط یه خراشه...چیزی نیست
بایول دست جونگکوک رو پس زد و گفت: باشه... میدونم خراشه...اما کی زده؟
جونگکوک: نمیدونم...شاید تو حموم حواسم نبوده زخمش کردم...حالا اجازه میدی برم لباسمو بپوشم؟
بایول: باشه.. ولی قبلش...
بابت صبح عذر میخوام... تو راس میگفتی...
زیادی حساسیت نشون دادم...
جونگکوک توی این لحظه با خودش فکر کرد که باید به خونه ی ایم داجونگ بره و چیزایی که هیونو میخواسته رو فراهم کنه... بنابراین بهتره کمی نرمخو رفتار کنه...
برای همین با لحن آرومتری که عاری از قهر و خشم بود جواب داد:
جونگکوک: فراموشش کن... البته... منم
برای اینکه فراموشش کنی... میخوام ببرمت خونه ی پدرت..اونجا همیشه روحیهت عوض میشه
بایول لبخندی زد... و با ذوق زدگی جواب داد: آره... همیشه با دیدن آبا... اوما...و یون ها حالم عوض میشه
جونگکوک نگاه تیزشو به دختر دوخت و با صدای بمی لب زد:
من جایی بینشون ندارم؟
بایول به جونگکوک لبخندی زد و جلو رفت... دستاشو دور گردن جونگکوک انداخت... نزدیک شد و روی زخم گردنشو بوسید... جونگکوک که اصلا انتظار این حرکت و نداشت شوکه شد!...و نگاه تیز توی چشماش جاشونو به نگاه متعجبی دادن
از اعماق قلبش عاجزانه به دختر التماس میکرد!
کاش بد بودی بایول...اونموقع عذاب نمیکشیدم...
از اینکه فهمیده بود بچشون پسره احساس بدی داشت...دوست نداشت مثل خودش زندگی کنه!....
بدون کلامی برگه رو به بایول پس داد... میخواست از کنارش رد بشه
لبخند بایول محوشد:
همین؟!...
فک میکردم این خوشحالت میکنه...
ی...یعنی
واقعا هیچ حسی بهت دست نداد؟!
جونگکوک جوابی نداد... بایول دستشو گرفت و جلوش ایستاد... تو چشمای جونگکوک نگاه کرد که چشمش به زخم روی گردنش خورد...
حرفی که میخواست بزنه رو فراموش کرد... دستشو به سمت گردنش برد... و با صدای بلند ناشی از نگرانی ادامه داد: گردنت چی شده؟!...
چیزی نمونده بود تا دستش زخم جونگکوکو لمس کنه...که مچ دستش گرفتار دستای قوی مرد شد... با تعجب بهش خیره شد
جونگکوک:فقط یه خراشه...چیزی نیست
بایول دست جونگکوک رو پس زد و گفت: باشه... میدونم خراشه...اما کی زده؟
جونگکوک: نمیدونم...شاید تو حموم حواسم نبوده زخمش کردم...حالا اجازه میدی برم لباسمو بپوشم؟
بایول: باشه.. ولی قبلش...
بابت صبح عذر میخوام... تو راس میگفتی...
زیادی حساسیت نشون دادم...
جونگکوک توی این لحظه با خودش فکر کرد که باید به خونه ی ایم داجونگ بره و چیزایی که هیونو میخواسته رو فراهم کنه... بنابراین بهتره کمی نرمخو رفتار کنه...
برای همین با لحن آرومتری که عاری از قهر و خشم بود جواب داد:
جونگکوک: فراموشش کن... البته... منم
برای اینکه فراموشش کنی... میخوام ببرمت خونه ی پدرت..اونجا همیشه روحیهت عوض میشه
بایول لبخندی زد... و با ذوق زدگی جواب داد: آره... همیشه با دیدن آبا... اوما...و یون ها حالم عوض میشه
جونگکوک نگاه تیزشو به دختر دوخت و با صدای بمی لب زد:
من جایی بینشون ندارم؟
بایول به جونگکوک لبخندی زد و جلو رفت... دستاشو دور گردن جونگکوک انداخت... نزدیک شد و روی زخم گردنشو بوسید... جونگکوک که اصلا انتظار این حرکت و نداشت شوکه شد!...و نگاه تیز توی چشماش جاشونو به نگاه متعجبی دادن
از اعماق قلبش عاجزانه به دختر التماس میکرد!
کاش بد بودی بایول...اونموقع عذاب نمیکشیدم...
۲۰.۹k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.