*ات*
*ات*
از اشپزخونه یه چاقو بردم تو دستم گرفتم و اماده بودم تا پنجره رو بشکونه
بابا : ات میخوای چیکار کنی
ات : از خانوادم محافظت میکنم چکار کنم؟!( داد)
مامان : خطر ناکه برو کنار
ات :.....
از جام تکون نخوردم ک یدفه پنجره رو شکوند و اومد داخل و من همون موقع مردمک چشمش رو هدف گرفتم
توضیح : چشم شینیگامی با یک ضربه با هدف گرفتن مردمکش میمیره
زدمش و همون موقع مرد. شکلش از نزدیک خیلی ترسناک تره با پا هولش دادم و چاقو رو ازش کشیدم بیرون
ات : کشتمش*لبخند*
همون موقع سرباز مین یونگی و سرباز کیم سوکجین اومدن داخل
یونگی : حالتون خوبه؟
جین : یونگی فک کنم باید عجله کنی
بابا : سرباز مین! بچه هارو ببر و برو
جین : من اینجا میمونم
مامان : نه برید..نمیتونید مواظب هممون باشید نمیخوام بچهام بمیرن
ات : م..مامان
سرباز مین یونگی اومد منو با یه دست بغل کرد انداخت رو یه شونش و هیون رو تو اون دستش بغل کرد و سرباز سوکجین هان و یونجین رو بلند کرد
ات : نه صبر کن مامان بابام
یونگی : برمیگردم دنبالشون
رفتیم بیرون و همون موقع چندتا چشم شینیگامی رفتن داخل خونه
ات : مامان بابام *داد*
مارو بردن ی جا امن نگه داشتن
یونگی : جین بمون پیش بچه ها تا من برم و برگردم
ات : گفتی میری مامان و بابا رو نجات میدی*گریه*
یونگی :.....
ات : مردن! مامان بابام مردن! چرا باهاشون نجنگیدی؟! گفتی نمیزاری کسی بمیره *گریه*
نزاشت حرفامو کامل کنم منو تو اغوشش گرف
یونگی : معذرت میخوام...تمام تلاشمو کردم. تو هم تلاشتو کردی تا از خانوادت محافظت کنی. نمیتونستم مواظب همتون باشم. معذرت میخوام
منو از شونه هام گرف و تو صورتم نگا کرد...اونم داشت گریه میکرد
یونگی : میدونم واستون سخته ولی کاری ک از دستم برمیومد رو انجام دادم نمیدونین تو روز چند نفر از سربازای میلی میمیرن. حتی اگ نخوان مجبورن بجنگن. اگ فرار کنن مجازات میشن. من هم سنتون بودم بازم خانوادم رو از دست دادم. نه فقد مامان بابام برادر بزرگترم ک عضو میلی بود هم کشته شد
ات :.....
یونگی : شما هنوز بچه این امیدتونو از دست ندین. هنوز امیدی هست ک از شرشون خلاص شیم
شاید حق با اون باشه...زود قضاوت کردم...سری واسش تکون دادم لبخند ریزی زد
یونگی : جین بریم
ات :نمیرین...لطفا
یونگی : نترسین..برمیگردیم
رفتن...
هان : باورم نمیشه اینقد ب سربازای میلی اطمینان داری..حتی بعد اینکه پدر مادرمون مردن
ات : تقصیر اونا نبود
هان : اگه جادوگرای مجیک بودن تو یه چشم بهم زدن ازبینشون میبردن . همون اولشم از میلی بدم میومد
ات : ها؟
هان : میلی ی مشت جنده ـن ک ادعا قهرمانی میکنن
از اشپزخونه یه چاقو بردم تو دستم گرفتم و اماده بودم تا پنجره رو بشکونه
بابا : ات میخوای چیکار کنی
ات : از خانوادم محافظت میکنم چکار کنم؟!( داد)
مامان : خطر ناکه برو کنار
ات :.....
از جام تکون نخوردم ک یدفه پنجره رو شکوند و اومد داخل و من همون موقع مردمک چشمش رو هدف گرفتم
توضیح : چشم شینیگامی با یک ضربه با هدف گرفتن مردمکش میمیره
زدمش و همون موقع مرد. شکلش از نزدیک خیلی ترسناک تره با پا هولش دادم و چاقو رو ازش کشیدم بیرون
ات : کشتمش*لبخند*
همون موقع سرباز مین یونگی و سرباز کیم سوکجین اومدن داخل
یونگی : حالتون خوبه؟
جین : یونگی فک کنم باید عجله کنی
بابا : سرباز مین! بچه هارو ببر و برو
جین : من اینجا میمونم
مامان : نه برید..نمیتونید مواظب هممون باشید نمیخوام بچهام بمیرن
ات : م..مامان
سرباز مین یونگی اومد منو با یه دست بغل کرد انداخت رو یه شونش و هیون رو تو اون دستش بغل کرد و سرباز سوکجین هان و یونجین رو بلند کرد
ات : نه صبر کن مامان بابام
یونگی : برمیگردم دنبالشون
رفتیم بیرون و همون موقع چندتا چشم شینیگامی رفتن داخل خونه
ات : مامان بابام *داد*
مارو بردن ی جا امن نگه داشتن
یونگی : جین بمون پیش بچه ها تا من برم و برگردم
ات : گفتی میری مامان و بابا رو نجات میدی*گریه*
یونگی :.....
ات : مردن! مامان بابام مردن! چرا باهاشون نجنگیدی؟! گفتی نمیزاری کسی بمیره *گریه*
نزاشت حرفامو کامل کنم منو تو اغوشش گرف
یونگی : معذرت میخوام...تمام تلاشمو کردم. تو هم تلاشتو کردی تا از خانوادت محافظت کنی. نمیتونستم مواظب همتون باشم. معذرت میخوام
منو از شونه هام گرف و تو صورتم نگا کرد...اونم داشت گریه میکرد
یونگی : میدونم واستون سخته ولی کاری ک از دستم برمیومد رو انجام دادم نمیدونین تو روز چند نفر از سربازای میلی میمیرن. حتی اگ نخوان مجبورن بجنگن. اگ فرار کنن مجازات میشن. من هم سنتون بودم بازم خانوادم رو از دست دادم. نه فقد مامان بابام برادر بزرگترم ک عضو میلی بود هم کشته شد
ات :.....
یونگی : شما هنوز بچه این امیدتونو از دست ندین. هنوز امیدی هست ک از شرشون خلاص شیم
شاید حق با اون باشه...زود قضاوت کردم...سری واسش تکون دادم لبخند ریزی زد
یونگی : جین بریم
ات :نمیرین...لطفا
یونگی : نترسین..برمیگردیم
رفتن...
هان : باورم نمیشه اینقد ب سربازای میلی اطمینان داری..حتی بعد اینکه پدر مادرمون مردن
ات : تقصیر اونا نبود
هان : اگه جادوگرای مجیک بودن تو یه چشم بهم زدن ازبینشون میبردن . همون اولشم از میلی بدم میومد
ات : ها؟
هان : میلی ی مشت جنده ـن ک ادعا قهرمانی میکنن
۶۶.۶k
۳۰ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.