part8
part8
چاره زندگی
از زبان نویسنده:
رفتن و رسیدن به یه مزرعه(همونجا که اسب هست اسمش نمیدونم حیحی)
ا.ت: چرا اومدیم اینجا...میخوایم چیکار کنیم؟
کوک: از اسب خوشت میاد؟
ا.ت: چه ربطه داشت به حرف من.😳
کوک: تو بگو تا ربطشو بفهمی...
ا.ت: آره خوشم میاد
کوک: خب میخوام بهت اسب سواری یاد بدم(با ذوق)
ا.ت: نیاز نیست...بلدم
کوک: بلدی...واقعا...(خورد تو ذوق بچم)(آخه ا.ت حقیقتو نگی نمیمیری)
ا.ت: آره ولی آخرین بار که اسب سواری کردم تقریبا ۸ سالم بود یا شاید ۶ یادم نیست
کوک:هووو حتما یادت رفته به هر حال بیا بریم.
رفتن به سمت اسب ها کوک یه اسب مشکی(اسلاید ۳) رو برداشت برای ا.ت هم اسب سفید(اسلاید ۴) رو برداشت...
ا.ت: چه اسب قشنگی
کوک: بیا کمکت کنم سوار بشی...
ا.ت: نیاز نیست...بعدش خودش با یه حرکت سوار شد
کوک: اوو خب مث اینکه بلدی...اگه افتادی به من ربط نداره..
ا.ت: نههههه(با داد) نروو یادم نیستت
کوک: یه پوزخند زد...خیل خب
ویو کوک:
بعدش بهش گفتم چیکار کنه..(آره همین متاسفانه نویسندتون خیلی گشاده)
ا.ت: اوکی فهمیدم...
از زبان نویسنده:
ا.ت و کوک سوار بر اسب هاشون بودن...هردو هماهنگ داشتند میرفتن تا اینکه به پیچ رسید...کوک رفت ولی ل.ت نتونست اسب کنترل کنه...اسب رفت به سمت جنگل و کوک متوجه نشد تا اینکه خیلی از هم دور شدن...وقتی پشت سرشو نگاه کرد دید که ا.ت نیست نگران شد...
ویو کوک:
به پیچ رسیدیم من رفتم فک کردم ا.ت پشت سرمه برگشتم ولی ندیدمش...برگشتم و رفتم که دیدم وارد جنگل شده..
ویو ا.ت:
نتونستم اسبو کنترل کنم داشت به سمت درخت میرفت که بهش خوردم و افتادم ولی اسب در رفت....دیدم کوک داره میاد سمتم...
کوک: خوبی؟؟
ا.ت: نمیدونم
کوک: خیلی لجبازی پاشو بریم...
ا.ت: هوف تقصیر توعه که منو ول کردی
کوک: پاشو بریم...
از زبان نویسنده:
رفتن و سوار ماشین شدن تا برگردن به خونه..
افکار کوک: خیر سرم خواستم یکم خوشحالش کنم....خاک تو سرم...و زد تو سر خودش
ا.ت: واسه چی منو آوردی اینجا...تو که میبینی بلد نیستم چرا ولم کردی و رفتی ..
کوک: خفه شو...منو بگو دلم واسه تو سوخت اوردمت اینجا آخه چرا اوردم.... گفتم یکم هوا به سرت بخوره
ا.ت: لازم نکرده....تو اگه به فکر من بودی ولم میکردی
کوک: من تورو ول نمیکنم...تورو حتما میکشم...فقط اون عموت پیداش بشه از دستت خلاص میشم..
چاره زندگی
از زبان نویسنده:
رفتن و رسیدن به یه مزرعه(همونجا که اسب هست اسمش نمیدونم حیحی)
ا.ت: چرا اومدیم اینجا...میخوایم چیکار کنیم؟
کوک: از اسب خوشت میاد؟
ا.ت: چه ربطه داشت به حرف من.😳
کوک: تو بگو تا ربطشو بفهمی...
ا.ت: آره خوشم میاد
کوک: خب میخوام بهت اسب سواری یاد بدم(با ذوق)
ا.ت: نیاز نیست...بلدم
کوک: بلدی...واقعا...(خورد تو ذوق بچم)(آخه ا.ت حقیقتو نگی نمیمیری)
ا.ت: آره ولی آخرین بار که اسب سواری کردم تقریبا ۸ سالم بود یا شاید ۶ یادم نیست
کوک:هووو حتما یادت رفته به هر حال بیا بریم.
رفتن به سمت اسب ها کوک یه اسب مشکی(اسلاید ۳) رو برداشت برای ا.ت هم اسب سفید(اسلاید ۴) رو برداشت...
ا.ت: چه اسب قشنگی
کوک: بیا کمکت کنم سوار بشی...
ا.ت: نیاز نیست...بعدش خودش با یه حرکت سوار شد
کوک: اوو خب مث اینکه بلدی...اگه افتادی به من ربط نداره..
ا.ت: نههههه(با داد) نروو یادم نیستت
کوک: یه پوزخند زد...خیل خب
ویو کوک:
بعدش بهش گفتم چیکار کنه..(آره همین متاسفانه نویسندتون خیلی گشاده)
ا.ت: اوکی فهمیدم...
از زبان نویسنده:
ا.ت و کوک سوار بر اسب هاشون بودن...هردو هماهنگ داشتند میرفتن تا اینکه به پیچ رسید...کوک رفت ولی ل.ت نتونست اسب کنترل کنه...اسب رفت به سمت جنگل و کوک متوجه نشد تا اینکه خیلی از هم دور شدن...وقتی پشت سرشو نگاه کرد دید که ا.ت نیست نگران شد...
ویو کوک:
به پیچ رسیدیم من رفتم فک کردم ا.ت پشت سرمه برگشتم ولی ندیدمش...برگشتم و رفتم که دیدم وارد جنگل شده..
ویو ا.ت:
نتونستم اسبو کنترل کنم داشت به سمت درخت میرفت که بهش خوردم و افتادم ولی اسب در رفت....دیدم کوک داره میاد سمتم...
کوک: خوبی؟؟
ا.ت: نمیدونم
کوک: خیلی لجبازی پاشو بریم...
ا.ت: هوف تقصیر توعه که منو ول کردی
کوک: پاشو بریم...
از زبان نویسنده:
رفتن و سوار ماشین شدن تا برگردن به خونه..
افکار کوک: خیر سرم خواستم یکم خوشحالش کنم....خاک تو سرم...و زد تو سر خودش
ا.ت: واسه چی منو آوردی اینجا...تو که میبینی بلد نیستم چرا ولم کردی و رفتی ..
کوک: خفه شو...منو بگو دلم واسه تو سوخت اوردمت اینجا آخه چرا اوردم.... گفتم یکم هوا به سرت بخوره
ا.ت: لازم نکرده....تو اگه به فکر من بودی ولم میکردی
کوک: من تورو ول نمیکنم...تورو حتما میکشم...فقط اون عموت پیداش بشه از دستت خلاص میشم..
۱.۰k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.