❤دوست دارم❤فیک تهیونگ❤(۳۰)
با مامان بابا رفتیم خونه صبح یه دوش گرفتم و صبحانمو خوردم خواستم برم بیرون که بابا گفت کارم داره من: کارم داری بابا؟ بابا:اره دخترم یه ادرس برات می فرستم اونجا پسر دوستمو میبینی من:بابا من دوست ندارم فعلا ازدواج کنم بابا:من که نگفتم می خوام به زور شوهرت بدم گفتم همدیگه رو ببینید باهم بیشتر اشنا بشین البته تو که بهتر از هر کسی میشناسیش من: بابا میشه بگی این پسرهه کیه من می شناسمش ولی یادم نمیاد بابا:خودت میری میبینی من:باشه باشه من رفتم بابا:باشه دخترم خداحافظ
اوفففف خدا جون لطفا یه کاری کن این پسرهه که نمی دونم کیه از من بدش بیاد به ادرسی که بابا فرستاد رفتم یه پسرهه تنها نشسته بود فکنم خودش باشه رفتم سمتش من:ببخشید شما....لویی خودتی؟ (لویی یکی از دوستای دورهه دبیرستانت بود که خیلی هم صمیمی بودین😐👌🏻) لویی:ا/ت... وای دختر تو چقدر بزرگ شدی(یجوری میگی انگار خودت بیست سال ازش بزرگتری😐) من:عه حالا یکم قدم کوتاه بود... ولش کن چ خبرا؟ لویی:پس اون دختری که بابام در موردش حرف میزد تویی من:چیییی؟ وایی من حواسم نبود اصلا برای چی اومدم بابای منم گفته بود بایه پسر دوستم اشنا میشی البته من خودم خوب می شناسمش پس تو بودی لویی: خوب بگو تو این چندسال چیکارا کردی دیگه کم کم شب شده بود که از هم خداحافظی کردیم داشتم می رفتم سمت خونه که......
اوفففف خدا جون لطفا یه کاری کن این پسرهه که نمی دونم کیه از من بدش بیاد به ادرسی که بابا فرستاد رفتم یه پسرهه تنها نشسته بود فکنم خودش باشه رفتم سمتش من:ببخشید شما....لویی خودتی؟ (لویی یکی از دوستای دورهه دبیرستانت بود که خیلی هم صمیمی بودین😐👌🏻) لویی:ا/ت... وای دختر تو چقدر بزرگ شدی(یجوری میگی انگار خودت بیست سال ازش بزرگتری😐) من:عه حالا یکم قدم کوتاه بود... ولش کن چ خبرا؟ لویی:پس اون دختری که بابام در موردش حرف میزد تویی من:چیییی؟ وایی من حواسم نبود اصلا برای چی اومدم بابای منم گفته بود بایه پسر دوستم اشنا میشی البته من خودم خوب می شناسمش پس تو بودی لویی: خوب بگو تو این چندسال چیکارا کردی دیگه کم کم شب شده بود که از هم خداحافظی کردیم داشتم می رفتم سمت خونه که......
۱۶.۰k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.