داستان من و هیونجین
پارت ۳
بابای هیونجین: من از کجا فهمیدم،اون موقعی که گفتی دوست دختر دارم ولی تو دوست دختر نداری این کارو کردی برای نجات دادنش از دست باباش تو هیج وقت با دختری حرف نمیزنی ولی با اون حرف زدی
ا،ت: من همه چیزو شنیدم گفت هیونجین دوست دختر نداره من واقعا خوشحال شدمم وای خدایااا نداره،البته تازه هیونجین گفت دوستم داره نکنه واقعا اینو گفت...وای واقعا دوستم دارههه البته اینو گفت که منو نفروشه
هیونجین:من رفتم تو اتاقم ولی نکنه ا،ت همه چیزو شنیدد ولی من وقتایی که ا،ت میبینم قلبم میاد تو دهنم نکنه بهش علاقه دارم من براش ناهار بردم و رفتم پیشش که ا،ت انگار ترسیده بود بهم گفت من میخوام برمم پیش بابام چرا سر من قمار کردین منم گفتم بابات ترو فروخت دست من نیست من اصلا خبر ندارم از کارای بابام اگر دست من بود هیچ وقت این کارو نمی کردم حالا بیا غذا تو بخور اونم گفت نه نمیخوام منم گفتم باشه هر وقت دوست داشتی بخور و پاشدم دیدم یهو دستمو گرفت اون موقع قلبم تو دهنم بود و بهم گفت ممنونم برای همه چی خیلی مهربونانه گفت منم گفتم خواهش می کنم و گفت تو نمیخوری منم گفتم نه قبل از تو خوردم و رفتم بعد ناخواسته گفتم چقدر کیوتهه عاشقش شدم؟آره واقعا عاشقش شدم
ا،ت:بعد اون حرفا هیونجین رفت تو اتاقش و من خیلی گرسنه بودم آخه نه صبحانه نه ناهار خوردم الانم عصره خیلی گرسمه و دیدم هیونجین از اتاقش اومد بیرون و با ی سینی پر از غذا اومد پیشم و من ترسیدم فکر کردم برای ی کار دیگه اومد تو ولی برام ناهار آورد من وقتی دیدمش گفتم من میخوام برم پیش بابام چرا سر من قمار میکنید و گفت بابات ترو فروخته و دست من نیست اگر دست من بود هیچ وقت این کارو نمی کردم حالا بیا غذاتو بخور منم گفتم نه و گفت هر وقت دوست داشتی بخور و وقتی پاشد که بره نا خواسته دستشو گرفتم دستش خیلی گرمو خوب بود بهش گفتم ممنون برای همه چی من ی طوری گفتم انگار بهش احساس دارم ولی انگار دارم اون گفت خواهش میکنم گفتم تو نمی خوری گفت نه قبل تو خوردمو رفت استرس گرفتم ولی چرا همش بهش فکر میکنم خیلی مهربونه و خوش چهرست...
اگر غلط املایی داشت به بزرگی خودتون ببخشید😂
لایکو کامنت فراموش نشه💖💗💗💖
بابای هیونجین: من از کجا فهمیدم،اون موقعی که گفتی دوست دختر دارم ولی تو دوست دختر نداری این کارو کردی برای نجات دادنش از دست باباش تو هیج وقت با دختری حرف نمیزنی ولی با اون حرف زدی
ا،ت: من همه چیزو شنیدم گفت هیونجین دوست دختر نداره من واقعا خوشحال شدمم وای خدایااا نداره،البته تازه هیونجین گفت دوستم داره نکنه واقعا اینو گفت...وای واقعا دوستم دارههه البته اینو گفت که منو نفروشه
هیونجین:من رفتم تو اتاقم ولی نکنه ا،ت همه چیزو شنیدد ولی من وقتایی که ا،ت میبینم قلبم میاد تو دهنم نکنه بهش علاقه دارم من براش ناهار بردم و رفتم پیشش که ا،ت انگار ترسیده بود بهم گفت من میخوام برمم پیش بابام چرا سر من قمار کردین منم گفتم بابات ترو فروخت دست من نیست من اصلا خبر ندارم از کارای بابام اگر دست من بود هیچ وقت این کارو نمی کردم حالا بیا غذا تو بخور اونم گفت نه نمیخوام منم گفتم باشه هر وقت دوست داشتی بخور و پاشدم دیدم یهو دستمو گرفت اون موقع قلبم تو دهنم بود و بهم گفت ممنونم برای همه چی خیلی مهربونانه گفت منم گفتم خواهش می کنم و گفت تو نمیخوری منم گفتم نه قبل از تو خوردم و رفتم بعد ناخواسته گفتم چقدر کیوتهه عاشقش شدم؟آره واقعا عاشقش شدم
ا،ت:بعد اون حرفا هیونجین رفت تو اتاقش و من خیلی گرسنه بودم آخه نه صبحانه نه ناهار خوردم الانم عصره خیلی گرسمه و دیدم هیونجین از اتاقش اومد بیرون و با ی سینی پر از غذا اومد پیشم و من ترسیدم فکر کردم برای ی کار دیگه اومد تو ولی برام ناهار آورد من وقتی دیدمش گفتم من میخوام برم پیش بابام چرا سر من قمار میکنید و گفت بابات ترو فروخته و دست من نیست اگر دست من بود هیچ وقت این کارو نمی کردم حالا بیا غذاتو بخور منم گفتم نه و گفت هر وقت دوست داشتی بخور و وقتی پاشد که بره نا خواسته دستشو گرفتم دستش خیلی گرمو خوب بود بهش گفتم ممنون برای همه چی من ی طوری گفتم انگار بهش احساس دارم ولی انگار دارم اون گفت خواهش میکنم گفتم تو نمی خوری گفت نه قبل تو خوردمو رفت استرس گرفتم ولی چرا همش بهش فکر میکنم خیلی مهربونه و خوش چهرست...
اگر غلط املایی داشت به بزرگی خودتون ببخشید😂
لایکو کامنت فراموش نشه💖💗💗💖
۸.۰k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.