درخواستی.
سناریو..وقتی رفتی بار اما فقط 13 سالت بود..
جونگین..
توی بار نشسته بودی...تو حال خودت بودی و حواست به هیچکس نبود..یک طورایی انگار مست بودی اما هوشیاری داشتی..
یک پسری نزدیکت شد و کنار بهت نشست دستش رو دور کمرت حلقه کرد و خودت رو بهش چسبوند..
-هی...ولم کن..
-هیش حرف نزن ..بیا بریم
-هی میگم ولم کن..تو اصلا کی هستی..
پس کلیی بهت زد
-برادرت خر..برادرت
-من که برادر ندارم
جونگین نفس عمیقی کشید و بازوت رو گرفت و از بار خارجت کرد
وقتی از بار خارج شدین تورو روی جدول خیابون نشوند..و اون هم روبه ر.وت بود
یکم از مستیت پریده بود اما تعادلی روی راه رفتنت نداشتی..
-این چه کاریه..این چه لباسیه..این چه وعضش اخع ا.ت تو چند سالته..تو 13 سالته ..13 سال...تو حق خوردن مشروبات الکی رو نداری
-خب..توهم..14 سالته.
-چه ربطی داره..من ازت بزرگترم
-ی..یک سال
-ا.ت بهم گوش کن..
روبه روت زانو زد
-چرا اومدی همچین جایی..
-دوستام گفتن من جرئت اینکه برم بار رو ندارم..
-تو هم به حرفشون گوش دادی و خودت رو تو هچل انداختی اره
-اخه جونگین
-گوشیت رو میدی بهم...یک ماه هم حق بیرون رفتن نداری..تا من فردا حساب اون دوستات رو برسم
حرفی نزدی و فقط نگاهش کردی..
جونگین دستت رو گرفت که چون تعادلی نداشتی کل وزنت رو هم روی جونگین انداختی
-بیا ابجی جون بیا ..بیا بریم خونه
هانورا
جونگین..
توی بار نشسته بودی...تو حال خودت بودی و حواست به هیچکس نبود..یک طورایی انگار مست بودی اما هوشیاری داشتی..
یک پسری نزدیکت شد و کنار بهت نشست دستش رو دور کمرت حلقه کرد و خودت رو بهش چسبوند..
-هی...ولم کن..
-هیش حرف نزن ..بیا بریم
-هی میگم ولم کن..تو اصلا کی هستی..
پس کلیی بهت زد
-برادرت خر..برادرت
-من که برادر ندارم
جونگین نفس عمیقی کشید و بازوت رو گرفت و از بار خارجت کرد
وقتی از بار خارج شدین تورو روی جدول خیابون نشوند..و اون هم روبه ر.وت بود
یکم از مستیت پریده بود اما تعادلی روی راه رفتنت نداشتی..
-این چه کاریه..این چه لباسیه..این چه وعضش اخع ا.ت تو چند سالته..تو 13 سالته ..13 سال...تو حق خوردن مشروبات الکی رو نداری
-خب..توهم..14 سالته.
-چه ربطی داره..من ازت بزرگترم
-ی..یک سال
-ا.ت بهم گوش کن..
روبه روت زانو زد
-چرا اومدی همچین جایی..
-دوستام گفتن من جرئت اینکه برم بار رو ندارم..
-تو هم به حرفشون گوش دادی و خودت رو تو هچل انداختی اره
-اخه جونگین
-گوشیت رو میدی بهم...یک ماه هم حق بیرون رفتن نداری..تا من فردا حساب اون دوستات رو برسم
حرفی نزدی و فقط نگاهش کردی..
جونگین دستت رو گرفت که چون تعادلی نداشتی کل وزنت رو هم روی جونگین انداختی
-بیا ابجی جون بیا ..بیا بریم خونه
هانورا
۱۶.۳k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.