عشق ممنوعهpart(25 )
شنل روی زمین افتاد و دازای که نیشخند حیله گری به لب داشت با دیدن استایل چویا(اسنایلای بعد از تیزر) چشماش کمی گرد شد و نیشخندش محو شد و دهنش باز موند و چهرش ناباورانه شد
دازای: و... وای این
چویا دست به سینه روشو چرخوند
چویا: تچ
دازای چند دفعه پلک زد و دهنشو بست یکمی حرارت روی گونه هاش حس میکرد اما نفسی کشید و خودشو جمو جور کرد و از حالت ناباوری در اومد و نیشخندی زد و چویا نغس حرصی کشید
چویا: چته
دازای: هیچی
و اومد سمت چویا و تو صورتش خم شد
دازای: چه شاهزاده خانوم زیبایی مایل به خودکشی دونفره هستید
چویا اخمی کرد و روشو برگردوند و با یه دستش دازای رو هول داد
چویا: حد خودتو بدون فعلنم برای آیندم برنامه دارم برو به یکی دیگه بچسب منحرف عوضی
دازای خنده ای کرد و یه قدم عقب رفت و به درخت تکه داد و دست به سینه شد و با همون نیشخند رو مخش تک خندی زد
دازای: هرچی شاهزاده خانم عمر کنن
چویا دندوناشو از عصبانیت روی هم فشرد و مشتاشو گره کرد
چویا: فعلا شاهزاده تویی دهنتم ببند
دازای خنده ای کرد و به نشونه تسلیم دستاشو برد بالا
دازای: باشه باشه من تسلیمم
چویا تچی کرد و نفسی کشید تا آروم بشه
چویا: خیل خوب باشه بیا بریم تا دیر نشده
دازای تکیشو از درخت گرفت و ساکشو از روی زمین برداشت و اومد سمت چویا و یکی از دستاشو تو جیبش کرد
دازای: باشه باشه بریم
چویا نفس حرصی کشید باورش نمیشد باید یه عالمه وقت اینو تحمل کنه اومیدوار بود اخرش از دستش خودکشی نکنه.
چویا سری تکون داد و کیف کمری شو کمی درست کرد و مطمعن شد سفته و زیپشو باز کرد و نقشه ای ازش بیرون اورد و بازش کردو بهش با دقت نگاه کرد
چویا: خبـــــــ.... بیاید از اونجا بریم
و به سمت راستش اشاره کرد و نقشه رو بست و راه افتاد
چویا: بجنب
دازای سری از تاسف تکون داد و خنده تو دهنی کرد و همراه چویا راه افتاد
دازای: باشه دارم میام چیبی
چویا عصبی شد و با داد سمت دازای برگشت
چویا: چه زری زدی
دازای: گفتم چیبی
چویا: احمـــــــق
دازای: بی خیال بهت میاد چیبی جون
چویا: عوضـــــــــــی ببند اون دهن لعنتیتو
دازای: چیـــــــــبـــــــــــی
و این طوری شد که از همون اول دعوا ها و بحث هاشون شروع شد و دازای هی کرم میریخت و چویا عصبی میخواست بکشتش و بحث میکردن اما دلیل دازای برای ادامه دادن بحثای الکی که نیازی بهشون نبود پرت کردن حواس خودش از بدن چویا بود مخصوصا کمرش که خیلی تو دید بود و دازای سعی میکرد بهش فک نکنه اما مگه مبشد.
(عقب تر از اونا پشت بوته ها)
مرد زال نیشخندی زد و به شیطان و فرشته نگاه کرد
عالی شد باید بهش بگیم نه
مرد مو دو رنگ سری تکون داد
اره اطلاع بده
مرد زال تیکه کاغذ بنفشی از خیبش دراورد به همراه قلمی و کاغذ رو روی پاش گذاشت و نوشت«...
ادامه دارد...
دازای: و... وای این
چویا دست به سینه روشو چرخوند
چویا: تچ
دازای چند دفعه پلک زد و دهنشو بست یکمی حرارت روی گونه هاش حس میکرد اما نفسی کشید و خودشو جمو جور کرد و از حالت ناباوری در اومد و نیشخندی زد و چویا نغس حرصی کشید
چویا: چته
دازای: هیچی
و اومد سمت چویا و تو صورتش خم شد
دازای: چه شاهزاده خانوم زیبایی مایل به خودکشی دونفره هستید
چویا اخمی کرد و روشو برگردوند و با یه دستش دازای رو هول داد
چویا: حد خودتو بدون فعلنم برای آیندم برنامه دارم برو به یکی دیگه بچسب منحرف عوضی
دازای خنده ای کرد و یه قدم عقب رفت و به درخت تکه داد و دست به سینه شد و با همون نیشخند رو مخش تک خندی زد
دازای: هرچی شاهزاده خانم عمر کنن
چویا دندوناشو از عصبانیت روی هم فشرد و مشتاشو گره کرد
چویا: فعلا شاهزاده تویی دهنتم ببند
دازای خنده ای کرد و به نشونه تسلیم دستاشو برد بالا
دازای: باشه باشه من تسلیمم
چویا تچی کرد و نفسی کشید تا آروم بشه
چویا: خیل خوب باشه بیا بریم تا دیر نشده
دازای تکیشو از درخت گرفت و ساکشو از روی زمین برداشت و اومد سمت چویا و یکی از دستاشو تو جیبش کرد
دازای: باشه باشه بریم
چویا نفس حرصی کشید باورش نمیشد باید یه عالمه وقت اینو تحمل کنه اومیدوار بود اخرش از دستش خودکشی نکنه.
چویا سری تکون داد و کیف کمری شو کمی درست کرد و مطمعن شد سفته و زیپشو باز کرد و نقشه ای ازش بیرون اورد و بازش کردو بهش با دقت نگاه کرد
چویا: خبـــــــ.... بیاید از اونجا بریم
و به سمت راستش اشاره کرد و نقشه رو بست و راه افتاد
چویا: بجنب
دازای سری از تاسف تکون داد و خنده تو دهنی کرد و همراه چویا راه افتاد
دازای: باشه دارم میام چیبی
چویا عصبی شد و با داد سمت دازای برگشت
چویا: چه زری زدی
دازای: گفتم چیبی
چویا: احمـــــــق
دازای: بی خیال بهت میاد چیبی جون
چویا: عوضـــــــــــی ببند اون دهن لعنتیتو
دازای: چیـــــــــبـــــــــــی
و این طوری شد که از همون اول دعوا ها و بحث هاشون شروع شد و دازای هی کرم میریخت و چویا عصبی میخواست بکشتش و بحث میکردن اما دلیل دازای برای ادامه دادن بحثای الکی که نیازی بهشون نبود پرت کردن حواس خودش از بدن چویا بود مخصوصا کمرش که خیلی تو دید بود و دازای سعی میکرد بهش فک نکنه اما مگه مبشد.
(عقب تر از اونا پشت بوته ها)
مرد زال نیشخندی زد و به شیطان و فرشته نگاه کرد
عالی شد باید بهش بگیم نه
مرد مو دو رنگ سری تکون داد
اره اطلاع بده
مرد زال تیکه کاغذ بنفشی از خیبش دراورد به همراه قلمی و کاغذ رو روی پاش گذاشت و نوشت«...
ادامه دارد...
۴۲۸
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.