رمان آخرین بوسه🤤
رمان آخرین بوسه🤤
پارت یازدهم...👇
نیکا که حالش خوب شد رفتن خونه متین .
دیانا تا شب اونجا موند بعد شام لباس پوشید که بره. دیانا:( تروخدا صبح سه تا نشین)
نیکا:( کصافط😂)
متین:( نه باو فردا که سه نفر نمیشیم نه ماه دیگه😂)
نیکا:( وات😐)
متین:( شوخی کردم باو)
نیکا:( نه اخه شوخی قشنگی بود😅)
دیانا:( 😳، چیز ممن دد دیگه برم😐)
تا دیانا رفت نیکا و متین زدن زیر خنده😅
متبن نیکا رو بغل کرد . نیکا:( متین)
متین:( جون دلممم)
نیکا:( از دستم ناراحت نیسی؟)
متین:( واسه چی)
نیکا:( اخه میخواسم بکشمت🙄)
متین:( نه که نیستممم ، دیه هم حرفشو نزن)
نیکا:( چش)
متین:( عشق خودمی)
نیکا:( حیح)
متین:( لا غیلم ترسناک موافقی؟)
نیکا:( نههه میترسممم)
متین:( ترسیدی بیا بغل خودم😅)
نیکا:( اگه قرار باشه هروقت ترسیدم بیام بغلت خب اینو بدون من ترسو ترین آدم جهانم🙂)
متین:( ننههه نگاش کن چجور ناز میکنههه)
نیکا:( بریم دیگههه میخوام بغلت کنمم)
متین:( بریم😅)
متین تا فیلم رو گذاشت نیکا خودشو تو بغل متین جا کرد
متین:( هنوز جاهای ترسناکش نیومده که)
نیکا:( گفتم که من خیلی ترسوعم🙂😅)
متین:( عاهااا فق چون ترسیدی اومدی بغلم😅)
نیکا:( شاید یه دلیل دیگه هم داشته باشه)
متین:( چی)
نیکا :( اینکه عاشقتم)
متین دیگه تحملش تموم شده بود ، نیکا رو بوسید، نیکا سریع خودشو عقب کشوند ، خیلی عجیب به متین نگاه میکرد ، متین:( ناراحت شدی؟)
نیکا متین و بوسید و تا دقایقی عشق بازی😅
پارت یازدهم...👇
نیکا که حالش خوب شد رفتن خونه متین .
دیانا تا شب اونجا موند بعد شام لباس پوشید که بره. دیانا:( تروخدا صبح سه تا نشین)
نیکا:( کصافط😂)
متین:( نه باو فردا که سه نفر نمیشیم نه ماه دیگه😂)
نیکا:( وات😐)
متین:( شوخی کردم باو)
نیکا:( نه اخه شوخی قشنگی بود😅)
دیانا:( 😳، چیز ممن دد دیگه برم😐)
تا دیانا رفت نیکا و متین زدن زیر خنده😅
متبن نیکا رو بغل کرد . نیکا:( متین)
متین:( جون دلممم)
نیکا:( از دستم ناراحت نیسی؟)
متین:( واسه چی)
نیکا:( اخه میخواسم بکشمت🙄)
متین:( نه که نیستممم ، دیه هم حرفشو نزن)
نیکا:( چش)
متین:( عشق خودمی)
نیکا:( حیح)
متین:( لا غیلم ترسناک موافقی؟)
نیکا:( نههه میترسممم)
متین:( ترسیدی بیا بغل خودم😅)
نیکا:( اگه قرار باشه هروقت ترسیدم بیام بغلت خب اینو بدون من ترسو ترین آدم جهانم🙂)
متین:( ننههه نگاش کن چجور ناز میکنههه)
نیکا:( بریم دیگههه میخوام بغلت کنمم)
متین:( بریم😅)
متین تا فیلم رو گذاشت نیکا خودشو تو بغل متین جا کرد
متین:( هنوز جاهای ترسناکش نیومده که)
نیکا:( گفتم که من خیلی ترسوعم🙂😅)
متین:( عاهااا فق چون ترسیدی اومدی بغلم😅)
نیکا:( شاید یه دلیل دیگه هم داشته باشه)
متین:( چی)
نیکا :( اینکه عاشقتم)
متین دیگه تحملش تموم شده بود ، نیکا رو بوسید، نیکا سریع خودشو عقب کشوند ، خیلی عجیب به متین نگاه میکرد ، متین:( ناراحت شدی؟)
نیکا متین و بوسید و تا دقایقی عشق بازی😅
۶.۸k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.