عشق درسایه سلطنت پارت 158
جمع شلوغ شده بود و مردم برای کولی ها دست و سوت میزدن و بالا پایین میپریدن دوسه نفر به من برخوردن و کمی عقب رفتم که دست تهیونگ رو کمرم محکم تر شد و ب اخم منو از پشت به خودش چسبوند..
تهیونگ: فعلا نگاه کنین که بعدش چنان بلایی به سرتون بیارم که اون سرش ناپیداا...
اب دهنم رو قورت دادم و به روبرو خیره شدم..
چند لحظه که گذشت اروم گفتم
مری: اگه تنبیهی در کاره باید برای من باشه سرورم... جسیکا به خاطر من اومد.. من آوردمش...
تهیونگ: حالا برای من از خود گذشته شدی؟ خودم خیلی خوب میدونم همه اینا زیر سر توعه... ناراحت شدم..
سرم رو کج کردم و نگاش کردم و گفتم
مری: انقدر بلا سرتون آوردم؟ دوست ندارین سر به تنم باشه مجستی؟
زل زد تو چشمم و خیره بهم گفت
تهیونگ: من فقط گفتم که اگه صبر به خرج میدادی خودشون برای ابراز ادب به من میومدن و کارهاشون رو اجرا میکردن لازم نبود اینجوری قایمکی از قصر بزنین بیرون.. دوباره .. اصلا من نميفهمم چرا یه جا بند نمیشی..
مری: اولا اینجوری کیفش خیلی بیشتره و دوما.. من اصلا تو صبر خوب نیستم..
لبخند باریکی زد که زود محو شد و جای خودش رو به همون جدیت و خشونت داد و گفت
تهیونگ: میدونم...
مری: چجوری فهمیدین ما اومدیم اینجا؟
فقط پوزخند زد..و به روبرو خیره شد و دیگه چیزی نگفتیم..
منم به روبرو خیره شدم بعد تموم شدن مراسم که مدام داشتم به تهیونگ فک میکردم
تهیونگ با اخم و جدیت رفت بیرون و ماهم پر استرس دنبالش...
به اسبی نزدیک شد که به درختی بسته شده بود..
اسب مشکی خودش بود.. افسار اسب رو گرفت و گفت
تهیونگ: بیاین..
با تعجب گفتم
مری: با این؟
نگام کرد و گفت
تهیونگ: پس با چی؟
و با کنایه گفت
تهیونگ:ببخشید واسه بانو کالسکه مخصوص آماده نکردیم...
جسيكا جلو رفت ولى من تکون نخوردم
تهیونگ رو اسب نشست و به من که هنوز ایستاده بودم نگاه
کرد و در حالیکه داشت دست جسیکا رو میگرفت گفت
تهیونگ: فک نکنم شما دو نفر اونقدر چاق باشین که نتونیم سه نفره بشینیم..بابا من اصلا مشکلم با سه نفره روی اسب نشستن نبود..من از اسب میترسیدم..با استرس این پا و اون پا کردم به اسبه سیاه تهیونگ نگاه کردم ..واقعا میترسیدم
تهیونگ متعجب نگام کرد و گفت
تهیونگ:چته؟ چرا سرخ شدی؟ چرا همچین میکنی؟
نفسم رو سنگین بیرون دادم و با استرس نگاش کردم
اسبی سریع نزدیکمون شد..نگاه کردم..نامجون بود..
نامجون: سرورم..
تهیونگ چشماش رو خیره به من تنگ کرد و متعجب از حالم گفت
تهیونگ: نامجون پرنسس جسیکا رو سوار اسبت کن و برگردون به قصر..
نامحون: چشم سرورم..
تهیونگ: فعلا نگاه کنین که بعدش چنان بلایی به سرتون بیارم که اون سرش ناپیداا...
اب دهنم رو قورت دادم و به روبرو خیره شدم..
چند لحظه که گذشت اروم گفتم
مری: اگه تنبیهی در کاره باید برای من باشه سرورم... جسیکا به خاطر من اومد.. من آوردمش...
تهیونگ: حالا برای من از خود گذشته شدی؟ خودم خیلی خوب میدونم همه اینا زیر سر توعه... ناراحت شدم..
سرم رو کج کردم و نگاش کردم و گفتم
مری: انقدر بلا سرتون آوردم؟ دوست ندارین سر به تنم باشه مجستی؟
زل زد تو چشمم و خیره بهم گفت
تهیونگ: من فقط گفتم که اگه صبر به خرج میدادی خودشون برای ابراز ادب به من میومدن و کارهاشون رو اجرا میکردن لازم نبود اینجوری قایمکی از قصر بزنین بیرون.. دوباره .. اصلا من نميفهمم چرا یه جا بند نمیشی..
مری: اولا اینجوری کیفش خیلی بیشتره و دوما.. من اصلا تو صبر خوب نیستم..
لبخند باریکی زد که زود محو شد و جای خودش رو به همون جدیت و خشونت داد و گفت
تهیونگ: میدونم...
مری: چجوری فهمیدین ما اومدیم اینجا؟
فقط پوزخند زد..و به روبرو خیره شد و دیگه چیزی نگفتیم..
منم به روبرو خیره شدم بعد تموم شدن مراسم که مدام داشتم به تهیونگ فک میکردم
تهیونگ با اخم و جدیت رفت بیرون و ماهم پر استرس دنبالش...
به اسبی نزدیک شد که به درختی بسته شده بود..
اسب مشکی خودش بود.. افسار اسب رو گرفت و گفت
تهیونگ: بیاین..
با تعجب گفتم
مری: با این؟
نگام کرد و گفت
تهیونگ: پس با چی؟
و با کنایه گفت
تهیونگ:ببخشید واسه بانو کالسکه مخصوص آماده نکردیم...
جسيكا جلو رفت ولى من تکون نخوردم
تهیونگ رو اسب نشست و به من که هنوز ایستاده بودم نگاه
کرد و در حالیکه داشت دست جسیکا رو میگرفت گفت
تهیونگ: فک نکنم شما دو نفر اونقدر چاق باشین که نتونیم سه نفره بشینیم..بابا من اصلا مشکلم با سه نفره روی اسب نشستن نبود..من از اسب میترسیدم..با استرس این پا و اون پا کردم به اسبه سیاه تهیونگ نگاه کردم ..واقعا میترسیدم
تهیونگ متعجب نگام کرد و گفت
تهیونگ:چته؟ چرا سرخ شدی؟ چرا همچین میکنی؟
نفسم رو سنگین بیرون دادم و با استرس نگاش کردم
اسبی سریع نزدیکمون شد..نگاه کردم..نامجون بود..
نامجون: سرورم..
تهیونگ چشماش رو خیره به من تنگ کرد و متعجب از حالم گفت
تهیونگ: نامجون پرنسس جسیکا رو سوار اسبت کن و برگردون به قصر..
نامحون: چشم سرورم..
۲۴.۷k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.