روز های بعد از تو 🖤 پارت ۱ ☺️
*از دید دیانا*
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
صفحه ی گوشیم و نگاه کردم
اسمی که افتاده بود : 🙂Mahshad
دیانا : جانم ؟
محشاد : دیانا ، ساعت و دیدیییی !؟
دیانا : نه ، مگه چنده ؟
محشاد : ۴ ، بدوووووو
دیانا : اوف ، اوکی الان میام
قطع کردم
پاشدم یه مانتوی سفید ، شال مشکی ، شلوار مشکی و کفش اسپرت سفید پوشیدم ، و نشستم آرایش کردم ، خط چشم مشکی و سایه سفید زدم با رژ قرمز ، لاک های مشکی ساده داشتم ، کیف مشکیم رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون
سوار ماشین شدم و رفتم به سمت فرودگاه
توی ماشین به این فکر میکردم که نکنه اونجا ببینمش
اصلا بهتر نیست برگردم خونه
الان چیکار کنم ؟ نمی تونم نرم و بعد این همه سال دوستم و نبینم ، اصلا نمیشه
ولی خب از یه طرف هم .....
اصلا ولش کن بذار هر اتفاقی می خواد بیفته بیفته ، دیگه چیکار کنم
ساعت ۶ صبح بود که بالاخره رسیدم
محشاد و محراب رو دیدم که روی صندلی نشسته بودن
راستش از اینکه اونجا نبود نفس راحتی کشیدم
من : هنوز نرسیده ؟
محراب : کی ؟
من : عمم ، کی ؟ نیکا دیگه
محشاد : نه هنوز ، بیا بشین
محراب : اِممممم ..... چیزه ..... دیانا
که یه دفعه ارسلان اومد
ارسلان : اِممممممم سلام
به محراب نگاه کردم 😏
محراب : اِممممم ، هیچی دیگه می خواستم بگم بیخودی خوشحال نشو می خوره تو ذوقت که چیز شد ...... آره
به زور خودم و جمع کردم و لبخند زدم
محشاد : سلام ، چقدر دیر اومدیییین شما دو تا ، ارسلان جان یه ماشین پارک کردن مگه چقدر طول میکشههههه خب
واقعا دیگه تحمل نداشتم خب مجبور بود جمع ببنده 🤦🏻♀️
گوشیم و در آوردم و خودم و سرگرم کردم
همونطور که سرم تو گوشیم بود گفتم : آره یه ذره دیر شد
ارسلان : آره یه ذره دیر شد چیزی نیست
قشنگ عین حرف منو تکرار کرد ، آفرین واقعا آفرین
که یه دفعه یکی دویید سمت مون
نیکا : من اومدمممممم
بعد از کلی بغل و اینجور چیزا بالاخره از فرودگاه رفتیم بیرون
محراب : خب بریم سوار شین دیگه
من : من ماشین آوردم ، خودم میام
محراب : خب اوکی ، تو سوئیچت رو بده من و محشاد با هم میایم تو هم با ارسلان و نیکا بیا
من : خب چه کاریههههه
محراب : الو صدات و ندارم چرا ؟
سوئیچ و از دستم کشید و رفت
محشاد : خب دیگه لوکیشن میفرستم دوستان به سلامت
اوففففف
نیکا : خب دیگه بریم
ارسلان : آره بریم
رفتیم سمت ماشین نیکا داشت در عقب و باز میکرد که بشینه
من : نه نیکا جان ، عزیزم بیا برو جلو
نیکا : نه دیانا من چرا برم تو برو
من : خب من چرا برم تو برو
نیکا : اصلا من خستم می خوام عقب راحت باشم برو جلو
من ( آروم ) : چقدر من بدبختم واقعا
بالاخره جلو نشستم
ادامه ی رمان :https://wisgoon.com/pin/41662327/روز_های_بعد_از_تو_🖤ادامه_ی_پارت_۱_☺️/
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
صفحه ی گوشیم و نگاه کردم
اسمی که افتاده بود : 🙂Mahshad
دیانا : جانم ؟
محشاد : دیانا ، ساعت و دیدیییی !؟
دیانا : نه ، مگه چنده ؟
محشاد : ۴ ، بدوووووو
دیانا : اوف ، اوکی الان میام
قطع کردم
پاشدم یه مانتوی سفید ، شال مشکی ، شلوار مشکی و کفش اسپرت سفید پوشیدم ، و نشستم آرایش کردم ، خط چشم مشکی و سایه سفید زدم با رژ قرمز ، لاک های مشکی ساده داشتم ، کیف مشکیم رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون
سوار ماشین شدم و رفتم به سمت فرودگاه
توی ماشین به این فکر میکردم که نکنه اونجا ببینمش
اصلا بهتر نیست برگردم خونه
الان چیکار کنم ؟ نمی تونم نرم و بعد این همه سال دوستم و نبینم ، اصلا نمیشه
ولی خب از یه طرف هم .....
اصلا ولش کن بذار هر اتفاقی می خواد بیفته بیفته ، دیگه چیکار کنم
ساعت ۶ صبح بود که بالاخره رسیدم
محشاد و محراب رو دیدم که روی صندلی نشسته بودن
راستش از اینکه اونجا نبود نفس راحتی کشیدم
من : هنوز نرسیده ؟
محراب : کی ؟
من : عمم ، کی ؟ نیکا دیگه
محشاد : نه هنوز ، بیا بشین
محراب : اِممممم ..... چیزه ..... دیانا
که یه دفعه ارسلان اومد
ارسلان : اِممممممم سلام
به محراب نگاه کردم 😏
محراب : اِممممم ، هیچی دیگه می خواستم بگم بیخودی خوشحال نشو می خوره تو ذوقت که چیز شد ...... آره
به زور خودم و جمع کردم و لبخند زدم
محشاد : سلام ، چقدر دیر اومدیییین شما دو تا ، ارسلان جان یه ماشین پارک کردن مگه چقدر طول میکشههههه خب
واقعا دیگه تحمل نداشتم خب مجبور بود جمع ببنده 🤦🏻♀️
گوشیم و در آوردم و خودم و سرگرم کردم
همونطور که سرم تو گوشیم بود گفتم : آره یه ذره دیر شد
ارسلان : آره یه ذره دیر شد چیزی نیست
قشنگ عین حرف منو تکرار کرد ، آفرین واقعا آفرین
که یه دفعه یکی دویید سمت مون
نیکا : من اومدمممممم
بعد از کلی بغل و اینجور چیزا بالاخره از فرودگاه رفتیم بیرون
محراب : خب بریم سوار شین دیگه
من : من ماشین آوردم ، خودم میام
محراب : خب اوکی ، تو سوئیچت رو بده من و محشاد با هم میایم تو هم با ارسلان و نیکا بیا
من : خب چه کاریههههه
محراب : الو صدات و ندارم چرا ؟
سوئیچ و از دستم کشید و رفت
محشاد : خب دیگه لوکیشن میفرستم دوستان به سلامت
اوففففف
نیکا : خب دیگه بریم
ارسلان : آره بریم
رفتیم سمت ماشین نیکا داشت در عقب و باز میکرد که بشینه
من : نه نیکا جان ، عزیزم بیا برو جلو
نیکا : نه دیانا من چرا برم تو برو
من : خب من چرا برم تو برو
نیکا : اصلا من خستم می خوام عقب راحت باشم برو جلو
من ( آروم ) : چقدر من بدبختم واقعا
بالاخره جلو نشستم
ادامه ی رمان :https://wisgoon.com/pin/41662327/روز_های_بعد_از_تو_🖤ادامه_ی_پارت_۱_☺️/
۱۷.۴k
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.