فیک 🫦 doubt in love 🫦 پارت ♡8♡
فیک 🫦 doubt in love 🫦 پارت ♡8♡
ا.ت ویو
صبح شده بود خورشید مستقیم داشت میخورد تو چشمم واسه همین از جام پاشدم دست و صورتم رو شستم و یه شلوار نیم بگ مشکی با لباس گشاد مشکی تنم کردمو رفتم پایین من علاقه ی به صبحونه ندارم واسه همین فقط میرم سر میز میشینم وقتی رفتم هیچکی سر میز نبود از خاله اجوما پرسیدم کجان
گفت ( خاله اجوما که خدمتکار خونه اس): بابام رفته جنس های انبار رو چک کنه فیلیکس هم باهاش رفته و هیونجین هم رفته بیرون
ا.ت : واه مگه ساعت چنده که اون رفته بیرون دیگری هم رفته کاراموزی مافیا بودن
خاله اجوما : دخترم ساعت رو نگاه کن ۳۰: ۱۴
ا.ت : وای چرا بیدالم نکردید 🥺🥺
خاله اجوما : دیشب ناخوش احوال بودی گفتم استراحت کنی
ا.ت : با گفته شدن کلمه ی دیشب لبخندم از بین رفت ناراحت شدم و سرجام خشکم زد بعدش به خاله اجوما گفتم میرم بیرون
خاله اجوما : هییییی دختر هیونجین گفت نزارم تنها بری بیرون با یکی از بادیگار ها برو
ا.ت : میدونستم اگه نه بگم هیونجین عصبانی میشه واسه همین گفتم باش با یکی از بادیگار ها به سمت بزرگترین مرکز خرید لباس کفش وکیف و لوازم ارایشی رفتیممنم رفتم کلی خرید کردم لباس های تابستونی گرفتم چون تابستان شده بود کیف و کفش ست تابستانی گرفتم لوازم ارایش جدید و خرت و پرت به بادیگار ها گفتم بزارن تو ماشین خودم رفتم کافه که تو فروشگاه بود طبقه ی بالا یه بادیگارد هم باهام اومد
ا.ت ویو
صبح شده بود خورشید مستقیم داشت میخورد تو چشمم واسه همین از جام پاشدم دست و صورتم رو شستم و یه شلوار نیم بگ مشکی با لباس گشاد مشکی تنم کردمو رفتم پایین من علاقه ی به صبحونه ندارم واسه همین فقط میرم سر میز میشینم وقتی رفتم هیچکی سر میز نبود از خاله اجوما پرسیدم کجان
گفت ( خاله اجوما که خدمتکار خونه اس): بابام رفته جنس های انبار رو چک کنه فیلیکس هم باهاش رفته و هیونجین هم رفته بیرون
ا.ت : واه مگه ساعت چنده که اون رفته بیرون دیگری هم رفته کاراموزی مافیا بودن
خاله اجوما : دخترم ساعت رو نگاه کن ۳۰: ۱۴
ا.ت : وای چرا بیدالم نکردید 🥺🥺
خاله اجوما : دیشب ناخوش احوال بودی گفتم استراحت کنی
ا.ت : با گفته شدن کلمه ی دیشب لبخندم از بین رفت ناراحت شدم و سرجام خشکم زد بعدش به خاله اجوما گفتم میرم بیرون
خاله اجوما : هییییی دختر هیونجین گفت نزارم تنها بری بیرون با یکی از بادیگار ها برو
ا.ت : میدونستم اگه نه بگم هیونجین عصبانی میشه واسه همین گفتم باش با یکی از بادیگار ها به سمت بزرگترین مرکز خرید لباس کفش وکیف و لوازم ارایشی رفتیممنم رفتم کلی خرید کردم لباس های تابستونی گرفتم چون تابستان شده بود کیف و کفش ست تابستانی گرفتم لوازم ارایش جدید و خرت و پرت به بادیگار ها گفتم بزارن تو ماشین خودم رفتم کافه که تو فروشگاه بود طبقه ی بالا یه بادیگارد هم باهام اومد
۴.۲k
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.