part ⁶
༒•My love•༒
ا/ت ویو: آماده شدن تا برم سر کار، از اتاقم اومدم بیرون و کفشامو پوشیدم از مامانم خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون.
یه چند قدم که از خونه دور شدم دیدم که یکی داره نگام میکنه ، یکم که دقت کردم متوجه شدم جیمینه. رفتم جلوش و گفتم...
ا/ت: سلام
جیمین: سلام ، خوبی
ا/ت: مرسی ، میگم که....اتفاقی افتاده.
جیمین: میشه یکم باهم حرف بزنیم.
راوی: ا/ت یه نگا به ساعت گوشیش کرد و روبه جیمین گفت.
ا/ت: اوکی.
جیمین: بشین تو ماشین.
ا/ت: (*نشست تو ماشین*)
ا/ت: خب میشنوم
جیمین: *نفس عمیق* تو چندساله که با نامجونی؟
راوی: ا/ت یه اخم خیلی ریز کرد و ادامه داد.
ا/ت: دوسالی میشه.
جیمین: دوسش داری؟
ا/ت: معلومه
جیمین: *سرشو تکون میده*
جیمین: جایی که میخواستی بری رو بهم بگو میرسونمت.
ا/ت: نه ممنون ، خودم میرم.
جیمین: نه میرسونمت.
ا/ت: باشه ، ممنون.
ا/ت ویو: جیمین داشت منو میترسوند ما کلا یه بار هم دیگه رو بیشتر ندیدیم. این انقدر زود صمیمی شد. نمیدونم به نامجون بگم اینو یا نه. با تکون خوردنه دستی جلوی صورتم به خودم اومدم که جیمین گفت.
جیمین: ا/ت به چی فکر میکردی.
ا/ت: هیچی
جیمین: اوکی ، رسیدیم
ا/ت: ممنون که رسوندیم
جیمین: وظیفم بود.
ا/ت: خدافظ
جیمین: خدافظ
جیمین ویو: وقتی ا/ت از ماشین پیاده شد حرکت کردم. مقصدمو نمیدونستم و همینجوری تو خیابونا میچرخیدم. من چم شده ، چیکار دارم میکنم. من این طوری نبودم. من عاشق کسی شدم که مال بهترین رفیق ، رفیق چه عرض کنم برادمه
ولی من نمیتونم نامجونا ، منو ببخش میدونم خیلی خود خواهانه دارم تصمیم میگیرم. ولی ازت میخوام منو درکت کنی. (بچه ها همه اینا رو داره با خودش میگه تو ماشین)
نامجون ویو: کارم تموم شد و داشتم لباسمو عوض میکردم که بابام زنگ زد.
ب.نامجون: سلام پسرم ، خوبی
نامجون: ممنون ، شما خوبی
ب.نامجون: مرسی ، پسرم امروز یکی از همکارام (مافیا) میاد اینجا ، جلسه داریم. توام باید باشی.
نامجون: ولی تو میدونی که من دوس ندارم اینکارو.
ب.نامجون: منتظرتم. (تلفونو قطع کرد)
نامجون ویو: خدایا آخه من چیکار کردم که باید زندگیم اینجوری باشه
•ادامه دار •
▪︎عشق من▪︎
ا/ت ویو: آماده شدن تا برم سر کار، از اتاقم اومدم بیرون و کفشامو پوشیدم از مامانم خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون.
یه چند قدم که از خونه دور شدم دیدم که یکی داره نگام میکنه ، یکم که دقت کردم متوجه شدم جیمینه. رفتم جلوش و گفتم...
ا/ت: سلام
جیمین: سلام ، خوبی
ا/ت: مرسی ، میگم که....اتفاقی افتاده.
جیمین: میشه یکم باهم حرف بزنیم.
راوی: ا/ت یه نگا به ساعت گوشیش کرد و روبه جیمین گفت.
ا/ت: اوکی.
جیمین: بشین تو ماشین.
ا/ت: (*نشست تو ماشین*)
ا/ت: خب میشنوم
جیمین: *نفس عمیق* تو چندساله که با نامجونی؟
راوی: ا/ت یه اخم خیلی ریز کرد و ادامه داد.
ا/ت: دوسالی میشه.
جیمین: دوسش داری؟
ا/ت: معلومه
جیمین: *سرشو تکون میده*
جیمین: جایی که میخواستی بری رو بهم بگو میرسونمت.
ا/ت: نه ممنون ، خودم میرم.
جیمین: نه میرسونمت.
ا/ت: باشه ، ممنون.
ا/ت ویو: جیمین داشت منو میترسوند ما کلا یه بار هم دیگه رو بیشتر ندیدیم. این انقدر زود صمیمی شد. نمیدونم به نامجون بگم اینو یا نه. با تکون خوردنه دستی جلوی صورتم به خودم اومدم که جیمین گفت.
جیمین: ا/ت به چی فکر میکردی.
ا/ت: هیچی
جیمین: اوکی ، رسیدیم
ا/ت: ممنون که رسوندیم
جیمین: وظیفم بود.
ا/ت: خدافظ
جیمین: خدافظ
جیمین ویو: وقتی ا/ت از ماشین پیاده شد حرکت کردم. مقصدمو نمیدونستم و همینجوری تو خیابونا میچرخیدم. من چم شده ، چیکار دارم میکنم. من این طوری نبودم. من عاشق کسی شدم که مال بهترین رفیق ، رفیق چه عرض کنم برادمه
ولی من نمیتونم نامجونا ، منو ببخش میدونم خیلی خود خواهانه دارم تصمیم میگیرم. ولی ازت میخوام منو درکت کنی. (بچه ها همه اینا رو داره با خودش میگه تو ماشین)
نامجون ویو: کارم تموم شد و داشتم لباسمو عوض میکردم که بابام زنگ زد.
ب.نامجون: سلام پسرم ، خوبی
نامجون: ممنون ، شما خوبی
ب.نامجون: مرسی ، پسرم امروز یکی از همکارام (مافیا) میاد اینجا ، جلسه داریم. توام باید باشی.
نامجون: ولی تو میدونی که من دوس ندارم اینکارو.
ب.نامجون: منتظرتم. (تلفونو قطع کرد)
نامجون ویو: خدایا آخه من چیکار کردم که باید زندگیم اینجوری باشه
•ادامه دار •
▪︎عشق من▪︎
۵۵.۰k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.