فیک تهیونگ ( عشق+بی انتها)p45
دو هفته بعد
هیناه
این دو هفته خیلی سریع گذشتو رابطه ما گرم تر شده بود ، مامان این روزا زیاد به رفت و آمدم گیر میداد و نمیتونستم زیاد تهیونگو ببینمش جز شرکت جایی نمیدیدمش.
جلوی پنجره نشسته بودمو به ستاره ها نگاه میکردم و عین بچه ها میشمردمشون که صدای مسیج گوشیم توجهمو جلب کرد..این وقت شب فقط یه نفر میتونست باشه..تهیونگ
گوشیو برداشتمو پیامشو باز کردم ، شب بخیر گفته بود بهم
بلافاصله بعد از اینکه سین کردم پیام داد
&هنوز بیداری ؟
شروع کردم به تایپ کردن
_اره بیدارم خوابم نمیبره
&چشماتو ببندو به من فکر کن مطمئنم خوابت میبره
_هی اونطوری که بدتره دلم بیشتر واست تنگ میشه نمیتونم بخوابم
&الان داری میگی دلت برام تنگ شده
_اره
&تا چند دقیقه دیگه پیشتم
اینو گفت و از صفحه چت رفت بیرون
یعنی چی ؟ یعنی میخواد بیاد اینجا ؟ نه
کلی پیام دادم که نیاد اما هیچکدوم رو باز نکرد کلافه به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت دو بود.. احتمالا همه تا الان خوابیده بودن.
بعد از چند دقیقه گوشی روی پام ویبره میرفت..
_بله
&نمیای پایین شاهزادتو ببینی ؟
_واقعا اومدی ؟
& آره بیا پایین منتظرتم
گوشیو قطع کرد..کلاه هودیمو کشیدم رو سرم کتونیامو پام کردم ، اول دره اتاق باز کردم مطمئن بشم از اوضاع..چراغ اتاقاشون خاموش بود و کل خونه تاریکی بود جز چراغ کم نور سالن که هر شب روشن بود.
آهسته از پله ها پایین رفتمو به آروم ترین صورت ممکن درو باز کردم و از خونه خارج شدم..نفس عمیقی کشیدم و بدو بدو رفتم سمت دره ورودی حیاط ازش خارج شدم ، سرمو به چپ راست چرخوندم اما ندیدمش که با پیچیدن دستی دوره کمرم ترسیده خواستم جیغ بزنم که..
_منم عزیزم نترس
برگشتم سمتش..چقدر دلم تنگ شده بود سریع بغلش کردمو نفس حبس شدمو بیرون دادم
هیناه
این دو هفته خیلی سریع گذشتو رابطه ما گرم تر شده بود ، مامان این روزا زیاد به رفت و آمدم گیر میداد و نمیتونستم زیاد تهیونگو ببینمش جز شرکت جایی نمیدیدمش.
جلوی پنجره نشسته بودمو به ستاره ها نگاه میکردم و عین بچه ها میشمردمشون که صدای مسیج گوشیم توجهمو جلب کرد..این وقت شب فقط یه نفر میتونست باشه..تهیونگ
گوشیو برداشتمو پیامشو باز کردم ، شب بخیر گفته بود بهم
بلافاصله بعد از اینکه سین کردم پیام داد
&هنوز بیداری ؟
شروع کردم به تایپ کردن
_اره بیدارم خوابم نمیبره
&چشماتو ببندو به من فکر کن مطمئنم خوابت میبره
_هی اونطوری که بدتره دلم بیشتر واست تنگ میشه نمیتونم بخوابم
&الان داری میگی دلت برام تنگ شده
_اره
&تا چند دقیقه دیگه پیشتم
اینو گفت و از صفحه چت رفت بیرون
یعنی چی ؟ یعنی میخواد بیاد اینجا ؟ نه
کلی پیام دادم که نیاد اما هیچکدوم رو باز نکرد کلافه به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت دو بود.. احتمالا همه تا الان خوابیده بودن.
بعد از چند دقیقه گوشی روی پام ویبره میرفت..
_بله
&نمیای پایین شاهزادتو ببینی ؟
_واقعا اومدی ؟
& آره بیا پایین منتظرتم
گوشیو قطع کرد..کلاه هودیمو کشیدم رو سرم کتونیامو پام کردم ، اول دره اتاق باز کردم مطمئن بشم از اوضاع..چراغ اتاقاشون خاموش بود و کل خونه تاریکی بود جز چراغ کم نور سالن که هر شب روشن بود.
آهسته از پله ها پایین رفتمو به آروم ترین صورت ممکن درو باز کردم و از خونه خارج شدم..نفس عمیقی کشیدم و بدو بدو رفتم سمت دره ورودی حیاط ازش خارج شدم ، سرمو به چپ راست چرخوندم اما ندیدمش که با پیچیدن دستی دوره کمرم ترسیده خواستم جیغ بزنم که..
_منم عزیزم نترس
برگشتم سمتش..چقدر دلم تنگ شده بود سریع بغلش کردمو نفس حبس شدمو بیرون دادم
۹.۸k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.