"Paradise in your hug"
"part 2"
*از زبان هایون
توی حیاط دانشگاه بی قرار قدم میزدم
چرا انقد دیر کرده
ساعتمو نگاه کردم که دیدم از در دانشگاه وارد شد
دویدم سمتش
رسیدم بهش و نفس نفس زنان گفتم
×تو...معلومه کجایی؟!...هوففف
خیلی آروم دستشو کرد تو جیبش ابروشو بالا انداخت گفت
+حالا که میبینی اینجام
×حالا میبینی که اینجام؟....خیلی پررویی!
*از زبان ا.ت
هایون دستشو دور دستم حلقه کرد و منو کشوند سمت دانشکده معماری
سال اول رشته معماری
تنها کسی که منو برای تحصیل توی رشته معماری حمایت کرد دایجونگ بود
هیچکس از تصمیمم حمایت نکرد
باد موهامو پریشون کرده بود
دستی تو موهام کشیدم و با هایون وارد ساختمان شدیم
معماری بینظیر اینجا....دومی نداره
×ا.ت نکنه میخوای سر اولین کلاس دیر برسی؟...زود باش دیگه!
با هایون همقدم شدم و رفتیم سوار آسانسور شدیم
رسیدیم طبقه دوم که از آسانسور پیاده شدیم و کلاسمونو پیدا کردیم
وارد کلاس شدیم
از اونجایی که من همیشه باید ردیف اول باشم به هایون گفتم که ردیف اول بشینیم
اونم سر تکون داد و قبول کرد
همینکه نشستیم هایون زد به بازومو و خندون گفت
×تو دانشگاهم نمیخوای از فاز بچه درس خونی در بیای؟!
همونجوری که داشتم به رو به رو نگاه میکردم گفتم
+نه
×ا.ت معلومه اول صبحی چته؟!...نکنه؟...نکنه دوباره داری به دایجونگ فکر میکنی؟!
+نه
×چرا داری فک میکنی...باور کن اون خوشحال نیست وقتی تو، توی این حال و روزی
هایون که حرفش تموم شد در کلاس باز شد و استاد اومد داخل
از جا بلند شدیم و استاد اجازه نشستن بهمون داد
# روز بخیر بچه ها من جانگ ایل دونگ هستم استاد شما و قراره به شما آشنایی با معماری جهان رو تدریس کنم
کلاس آشنایی با معماری جهان بود
استاد جا افتاده ای بود
میخورد که پنجاه و یکی دو سال داشته باشه
خیلی مهربون بود و با آرامش تدریس میکرد
کلاسمون حدودا دو ساعت بود
تا قبل ناهار دو تا کلاس داشتیم
کلاس بعد نقشه برداریه
با دقت به تدریسش گوش دادم
بچه ها لایک و کامنت یادتون نره
و بهتون قول میدم که قراره داستان خفتی باشه پس منتظر بمونین تا به جاهای جالبش برسه😉
*از زبان هایون
توی حیاط دانشگاه بی قرار قدم میزدم
چرا انقد دیر کرده
ساعتمو نگاه کردم که دیدم از در دانشگاه وارد شد
دویدم سمتش
رسیدم بهش و نفس نفس زنان گفتم
×تو...معلومه کجایی؟!...هوففف
خیلی آروم دستشو کرد تو جیبش ابروشو بالا انداخت گفت
+حالا که میبینی اینجام
×حالا میبینی که اینجام؟....خیلی پررویی!
*از زبان ا.ت
هایون دستشو دور دستم حلقه کرد و منو کشوند سمت دانشکده معماری
سال اول رشته معماری
تنها کسی که منو برای تحصیل توی رشته معماری حمایت کرد دایجونگ بود
هیچکس از تصمیمم حمایت نکرد
باد موهامو پریشون کرده بود
دستی تو موهام کشیدم و با هایون وارد ساختمان شدیم
معماری بینظیر اینجا....دومی نداره
×ا.ت نکنه میخوای سر اولین کلاس دیر برسی؟...زود باش دیگه!
با هایون همقدم شدم و رفتیم سوار آسانسور شدیم
رسیدیم طبقه دوم که از آسانسور پیاده شدیم و کلاسمونو پیدا کردیم
وارد کلاس شدیم
از اونجایی که من همیشه باید ردیف اول باشم به هایون گفتم که ردیف اول بشینیم
اونم سر تکون داد و قبول کرد
همینکه نشستیم هایون زد به بازومو و خندون گفت
×تو دانشگاهم نمیخوای از فاز بچه درس خونی در بیای؟!
همونجوری که داشتم به رو به رو نگاه میکردم گفتم
+نه
×ا.ت معلومه اول صبحی چته؟!...نکنه؟...نکنه دوباره داری به دایجونگ فکر میکنی؟!
+نه
×چرا داری فک میکنی...باور کن اون خوشحال نیست وقتی تو، توی این حال و روزی
هایون که حرفش تموم شد در کلاس باز شد و استاد اومد داخل
از جا بلند شدیم و استاد اجازه نشستن بهمون داد
# روز بخیر بچه ها من جانگ ایل دونگ هستم استاد شما و قراره به شما آشنایی با معماری جهان رو تدریس کنم
کلاس آشنایی با معماری جهان بود
استاد جا افتاده ای بود
میخورد که پنجاه و یکی دو سال داشته باشه
خیلی مهربون بود و با آرامش تدریس میکرد
کلاسمون حدودا دو ساعت بود
تا قبل ناهار دو تا کلاس داشتیم
کلاس بعد نقشه برداریه
با دقت به تدریسش گوش دادم
بچه ها لایک و کامنت یادتون نره
و بهتون قول میدم که قراره داستان خفتی باشه پس منتظر بمونین تا به جاهای جالبش برسه😉
۲.۵k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.