part: 24
و نور قرمز رنگشون محو شد
تماسمو سریع وصل کردمو گفتم
_در وورودی
با اتمام حرفم درهای شیشه ای کنار رفتن و به همون راحتی وارد ساختمون شدیم.
خیلی اروم کلمه " واو بنظر میرسه خیلی چیزا بلدی رو زمزمه کرد
پوزخندی زدمو بیخیال مسیری کع مارو به اون تابلو میرسوند رو پیش گرفتم و کوکم با تعجب دنبالم میومد دست از انالیز کردن اینور و اونور برداشت و اومد جلوتر و شونه به شونم قرار گرفت
به اسانسور رسیدیم و کوک خواس کع دکمه اش رو بزنه که دستشو گرفتم این پسر ساده تر از چیزی بود که فکر میکردم البته این چیزی بود که من باور داشتم
دستشو کنار زدمو خودم دکمه رو زدم بخاطر دستکشی کع دستم بود اثر انگشتی بجا نمیموند
_اثر انگشت جایی نزار
سری تکون داد و وارد اسانسور شدیم تکیه اشو به دیواره اسانسور دادم و گفتم
_تو خیابون چی صدام زدی
کوک: پرنسس مارس
هانا: اوم جالبه خوشم اومد
کوک:چرا برات جالبه؟ بخاطراینکه وارث هلدینگی اینو بهت گفتم
دکمه طبقه اخرو زدمو منم به دیواره تکیه دادم
هانا: من ماه مارس بدنیا اومدم.
که البته کاش نمیومدم چون ازونموقع هیچوقت رنگ ارامشو ندیدم
جوابی که انتظارشو نداشتم از خرگوشی که از نظر من خیلی ساده و مظلوم بنظر میود شنیدم
_حدس زدنش زیادم سخت نیس حتما بخاطر همینه اسم این برج اینه
پوزخندی به ساده لوحیه پسر جذاب و خوش استایل روبع روم زدم و گفتم
_فک نکنم
اون حتی از روزی که من بدنیا اومدمم متنفره چه برسه به اینکه بخواد همچین هلدینگی رو بخاطر من مارس بزاره
اسانسور به طبقه اخر رسید و متوقف شد درها بازشد و با گفتن جمله ای این بحثو تموم کردمو از اسانسور قبل اون بیرون اومدم
_شعله هایی که تو مارس به پا شد اون رو به اینحا رسوند
معلوم بود حتی یک کلمه از حرفامو هم نفهمیدع بود
اسانسور توی یک دفتر بزرگ جا گرفته بود، محل مجلل با دیزاین سفید و مشکی. جایی که میشد از دور هم تابلوی بزرگ روی دیوار انتهای سالنش رو دید.
به طرف نقاشی رفتم و کلاهمو دراووردم و موهامو مرتب کردم
با سر بهش اشاره کردم
_اینم نقاشیه معروف مارس
جلوتر اومد و روبه روی نقاشی قرار گرفت
_به اندازه ای که تصورش میکردم بزرگ و زیبا بود
هانا: این راز عمارته؟ زیباست مگه نه؟
کنارش وایسادم تا باهم به تماشای اون نقاشی ادامه بدیم
هر چقدر بیشتر به جزئیات نقاشی نکاه میکردم سردرگم تر میشدم و بیشتر دژاوو رو حس میکردم
درسته که من بهتر از هرکسی بهتر این نقاشی رو درک میکردم ولی این چه حسی بود
سعی کردم برای کوک موضوع نقاشی رو توضیح بدم
هانا: باغی که عمارت مجللی رو توی خودش جا داده بود.
نگاهم به دختری افتاد که لباس سفیدی به تن داشت و روی پله های وورودی نشسته بود
کوک جوری غرق نقاشی شده بود که فک نمیکردم انقد زود به خودش بیاد ولی با حرفی که زد خشکم زد
تماسمو سریع وصل کردمو گفتم
_در وورودی
با اتمام حرفم درهای شیشه ای کنار رفتن و به همون راحتی وارد ساختمون شدیم.
خیلی اروم کلمه " واو بنظر میرسه خیلی چیزا بلدی رو زمزمه کرد
پوزخندی زدمو بیخیال مسیری کع مارو به اون تابلو میرسوند رو پیش گرفتم و کوکم با تعجب دنبالم میومد دست از انالیز کردن اینور و اونور برداشت و اومد جلوتر و شونه به شونم قرار گرفت
به اسانسور رسیدیم و کوک خواس کع دکمه اش رو بزنه که دستشو گرفتم این پسر ساده تر از چیزی بود که فکر میکردم البته این چیزی بود که من باور داشتم
دستشو کنار زدمو خودم دکمه رو زدم بخاطر دستکشی کع دستم بود اثر انگشتی بجا نمیموند
_اثر انگشت جایی نزار
سری تکون داد و وارد اسانسور شدیم تکیه اشو به دیواره اسانسور دادم و گفتم
_تو خیابون چی صدام زدی
کوک: پرنسس مارس
هانا: اوم جالبه خوشم اومد
کوک:چرا برات جالبه؟ بخاطراینکه وارث هلدینگی اینو بهت گفتم
دکمه طبقه اخرو زدمو منم به دیواره تکیه دادم
هانا: من ماه مارس بدنیا اومدم.
که البته کاش نمیومدم چون ازونموقع هیچوقت رنگ ارامشو ندیدم
جوابی که انتظارشو نداشتم از خرگوشی که از نظر من خیلی ساده و مظلوم بنظر میود شنیدم
_حدس زدنش زیادم سخت نیس حتما بخاطر همینه اسم این برج اینه
پوزخندی به ساده لوحیه پسر جذاب و خوش استایل روبع روم زدم و گفتم
_فک نکنم
اون حتی از روزی که من بدنیا اومدمم متنفره چه برسه به اینکه بخواد همچین هلدینگی رو بخاطر من مارس بزاره
اسانسور به طبقه اخر رسید و متوقف شد درها بازشد و با گفتن جمله ای این بحثو تموم کردمو از اسانسور قبل اون بیرون اومدم
_شعله هایی که تو مارس به پا شد اون رو به اینحا رسوند
معلوم بود حتی یک کلمه از حرفامو هم نفهمیدع بود
اسانسور توی یک دفتر بزرگ جا گرفته بود، محل مجلل با دیزاین سفید و مشکی. جایی که میشد از دور هم تابلوی بزرگ روی دیوار انتهای سالنش رو دید.
به طرف نقاشی رفتم و کلاهمو دراووردم و موهامو مرتب کردم
با سر بهش اشاره کردم
_اینم نقاشیه معروف مارس
جلوتر اومد و روبه روی نقاشی قرار گرفت
_به اندازه ای که تصورش میکردم بزرگ و زیبا بود
هانا: این راز عمارته؟ زیباست مگه نه؟
کنارش وایسادم تا باهم به تماشای اون نقاشی ادامه بدیم
هر چقدر بیشتر به جزئیات نقاشی نکاه میکردم سردرگم تر میشدم و بیشتر دژاوو رو حس میکردم
درسته که من بهتر از هرکسی بهتر این نقاشی رو درک میکردم ولی این چه حسی بود
سعی کردم برای کوک موضوع نقاشی رو توضیح بدم
هانا: باغی که عمارت مجللی رو توی خودش جا داده بود.
نگاهم به دختری افتاد که لباس سفیدی به تن داشت و روی پله های وورودی نشسته بود
کوک جوری غرق نقاشی شده بود که فک نمیکردم انقد زود به خودش بیاد ولی با حرفی که زد خشکم زد
۸.۸k
۰۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.