دو پارتیه هیونجین...اون فقط یه حسوده کوچولوعه
درخواستی
لارا دوباره خودشو توی آیینه برانداز کرد....این سیزدهمین لباسی بود که تا الان امتحانش کرده بود....دست خودش نبود برای اولین مهمونی با خانواده ی شوهرش استرس داشت....با نگاه مضطربش دوباره به خودش یه نگاهی انداخت....پوفی کشید و هیونجینو صدا کرد...
لارا:هیونننن یه لحظه بیا.
هیونجین:اومدم پرنسسم....چیزی شده؟
لارا با صدای که نا امیدی توش موج میزد جواب داد:زشت شدم مگه نه؟
هیونجین:زیباتر از همیشه شدی عزیزم....میای بریم؟
لارا نفسه عمیقی کشید:آره بریم.
بلاخره رسیدن دم دره خونه ی مادره هیونجین...
ا.ت:سلامممم لاراااا سلام اوپاااااا.
لارا با خنده:دختره ی خل و چل چته؟
هیونجین با لبخند:سلام خواهری اجازه میدی بیایم تو؟
ا.ت:عومممم بزار ببینم.....نه😁
هیونجین ا.تو انداخت رو کولش:بیا برو اونور نیم وجبی چقدرم سنگین شدی.
لارا هم با خنده وارده خونه شد.
م.ه:سلام عروسه خوشگلم چطوری هیونجین اون آجیه بدبختتو بزار زمین.
ا.ت:باور کن من راحتم مامان.
هیونجین:ولی من راحت نیستم خیلی چاق شدی😂
ا.ت:یااااااا.
در همون حین لارا میخواد بشینه که میوفته زمین و هیونجین ا.تو زود میزاره زمین و میره کناره لارا...
هیونجین:چاگییی خوبی؟
لارا:آره خوبم هانی نگران نباش.
هیونجین:بزار کمکت کنم.
ویو ا.ت:
لارا بهترین دوستم و با هیونجین باهم آشناشون کردم و اونا هم از همدیگه خودششون اومد و بیشتر همو شناختن و باهم ازدواج کردن ولی وقتی هیونجین دوید سمته لارا یکم که سهله خیلی زیاد حسودیم شد دلم میخواست برا منم اینجوری نگران بشه....بلاخره با صدای مامانم به خودم اومدم...
لارا دوباره خودشو توی آیینه برانداز کرد....این سیزدهمین لباسی بود که تا الان امتحانش کرده بود....دست خودش نبود برای اولین مهمونی با خانواده ی شوهرش استرس داشت....با نگاه مضطربش دوباره به خودش یه نگاهی انداخت....پوفی کشید و هیونجینو صدا کرد...
لارا:هیونننن یه لحظه بیا.
هیونجین:اومدم پرنسسم....چیزی شده؟
لارا با صدای که نا امیدی توش موج میزد جواب داد:زشت شدم مگه نه؟
هیونجین:زیباتر از همیشه شدی عزیزم....میای بریم؟
لارا نفسه عمیقی کشید:آره بریم.
بلاخره رسیدن دم دره خونه ی مادره هیونجین...
ا.ت:سلامممم لاراااا سلام اوپاااااا.
لارا با خنده:دختره ی خل و چل چته؟
هیونجین با لبخند:سلام خواهری اجازه میدی بیایم تو؟
ا.ت:عومممم بزار ببینم.....نه😁
هیونجین ا.تو انداخت رو کولش:بیا برو اونور نیم وجبی چقدرم سنگین شدی.
لارا هم با خنده وارده خونه شد.
م.ه:سلام عروسه خوشگلم چطوری هیونجین اون آجیه بدبختتو بزار زمین.
ا.ت:باور کن من راحتم مامان.
هیونجین:ولی من راحت نیستم خیلی چاق شدی😂
ا.ت:یااااااا.
در همون حین لارا میخواد بشینه که میوفته زمین و هیونجین ا.تو زود میزاره زمین و میره کناره لارا...
هیونجین:چاگییی خوبی؟
لارا:آره خوبم هانی نگران نباش.
هیونجین:بزار کمکت کنم.
ویو ا.ت:
لارا بهترین دوستم و با هیونجین باهم آشناشون کردم و اونا هم از همدیگه خودششون اومد و بیشتر همو شناختن و باهم ازدواج کردن ولی وقتی هیونجین دوید سمته لارا یکم که سهله خیلی زیاد حسودیم شد دلم میخواست برا منم اینجوری نگران بشه....بلاخره با صدای مامانم به خودم اومدم...
۲.۲k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.