پارت۶۱
#پارت۶۱
با لذت لباسامو از تنم دراورد
من وارد دنیایی شدم از ناز کردنام و خواستن امیر ......دنیایی که باهیچکس عوضش نمیکنم .... این دنیارو مدیون کسی هستم که منو با تمام وجود جذابیتش عاشقم کرد
عاشق چشاش ، عاشق کارهاش ، عاشق حرفاش ، عاشق جذابیتش، حتی فکر نبودنش منو دیوونه میکنه .... انگار اگه توی این دنیا من کسی رو نداشته باشم ولی امیررو دارم .... شریک زندگیم رو دارم .... خدایا مرسی ازت ... با تمام وجود چاکریم
چشامو باز کردم ، امیر کنارم خواب بود ، صدای زنگ در اومد ... من که بااین وضعیت نمیتونسم برم پایین ...
من:امیرر .... تکونش میدادم ولی غرق خواب بود ....
امیر با چشای بسته گفت:بخواب الی این وقت صبح
من:بلند شو ببینم کیه داره زنگ خونه رو میزنه ، بلند شووو
سفت بغلم کرد و منو چسبوند به خودش
امیر:خانومم بخواب
یه دفعه جیغ زدم:امیرررر واییییییی
با وحشت از چشاشو باز کرد و گفت:چبه چیشده ، زلزله اومده؟؟
باخنده گفتم:نخیر بلند شو .... دررو باز کن
امیر:الینا خانوم دارم برات
من:داشته باش عزیزم
رفت سمت در که گفتم:امیر کجا ، یادت رفته که لباس تنت نیس؟؟
دستاشو گذاشت رو چشماش و گفت:اوا خواهر شما چرا لباس نداری
یه تیشرت و شلوار پوشید و رفت پایین
منم بلند شدم لای درو باز کردم دیدم مادر جونه ، با خیال راحت لباسامو برداشتم و پیش به سوی اب بازی.... وقتی اومدم بیرون ، موهامو خشک کردم و یه بلیز دامن سفید صورتی پوشیدم
یه فکر باحال اومد تو ذهنم ، چندتا از متکا رو گذاشتم رو تخت که امیر اومد فک کنه منم....یه پتو هم روشون کشیدم که معلوم نباشه
صدای پاش رو شنیدم و لامپا رو خاموش کردم و پریدم تو حموم که منو نبینه
صداش رو شنیدم که داشت با خودش حرف میزد
نشست رو تخت ، لای در رو باز کردم که ببینم چیکار میکنه.....
امیر :البنا جان عزیزم خوبی؟بیدار نمیشی خانومی....
جوابی نشنید که اروم گفت:الان که باز شیطونی کردم بیدار میشی...
درحال ترکیدن بودم از خنده خدا خفت نکنه ، اروم خیز برداشت رو متکا ، پتو رو کشید کنار و خودشو انداخت رو متکا...
سرش که خورد به لبه ی تخت تازه فهمید هیچ کس رو تخت نیست ....
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده
با گیجی نگاهم کرد....
من:میبینم که ضایع شدی استاد...
خندید
امیر: دارم برات الینا خانوم ، حالا منو میذاری سرکار ، اره؟
خندم رو خوردم که باز اقا هوس شیطنت نکنه پدر مارو دربیاره...
با لحنی که مثلا بخواد خر بشه گفتم:
امیر جونم خوب میخواستم یه ذره بخندم
چند قدم اومد جلو .... رفتم کمی عقب تر
امیر:اه نه بابا الان که یه کاری کردم ، مجبور میشی به جای خنده ، گریه کنی
تا بیام فرار کنم خودشو بهم رسوند و در حموم رو قفل کرد و شیر اب یخ رو باز کرد و منو انداخت تو وان
سنگ کوب نکنم خوب ، تمام بدنم میلرزید از سرما
امیر:خوب خانم خوشگله تا تو باشی و دیگه به من نخندی
شیر اب گرم رو باز کرد تا اب ولرم بشه ، بعد خودشو با لباس انداخت تو وان
مثل بچه ها داشتیم باهم اب بازی میکردیم ، که من اومدم بیرون تا خودش دوش بگیره
ادامه دارد......
نظرات یادتون نره😍 🙏
با لذت لباسامو از تنم دراورد
من وارد دنیایی شدم از ناز کردنام و خواستن امیر ......دنیایی که باهیچکس عوضش نمیکنم .... این دنیارو مدیون کسی هستم که منو با تمام وجود جذابیتش عاشقم کرد
عاشق چشاش ، عاشق کارهاش ، عاشق حرفاش ، عاشق جذابیتش، حتی فکر نبودنش منو دیوونه میکنه .... انگار اگه توی این دنیا من کسی رو نداشته باشم ولی امیررو دارم .... شریک زندگیم رو دارم .... خدایا مرسی ازت ... با تمام وجود چاکریم
چشامو باز کردم ، امیر کنارم خواب بود ، صدای زنگ در اومد ... من که بااین وضعیت نمیتونسم برم پایین ...
من:امیرر .... تکونش میدادم ولی غرق خواب بود ....
امیر با چشای بسته گفت:بخواب الی این وقت صبح
من:بلند شو ببینم کیه داره زنگ خونه رو میزنه ، بلند شووو
سفت بغلم کرد و منو چسبوند به خودش
امیر:خانومم بخواب
یه دفعه جیغ زدم:امیرررر واییییییی
با وحشت از چشاشو باز کرد و گفت:چبه چیشده ، زلزله اومده؟؟
باخنده گفتم:نخیر بلند شو .... دررو باز کن
امیر:الینا خانوم دارم برات
من:داشته باش عزیزم
رفت سمت در که گفتم:امیر کجا ، یادت رفته که لباس تنت نیس؟؟
دستاشو گذاشت رو چشماش و گفت:اوا خواهر شما چرا لباس نداری
یه تیشرت و شلوار پوشید و رفت پایین
منم بلند شدم لای درو باز کردم دیدم مادر جونه ، با خیال راحت لباسامو برداشتم و پیش به سوی اب بازی.... وقتی اومدم بیرون ، موهامو خشک کردم و یه بلیز دامن سفید صورتی پوشیدم
یه فکر باحال اومد تو ذهنم ، چندتا از متکا رو گذاشتم رو تخت که امیر اومد فک کنه منم....یه پتو هم روشون کشیدم که معلوم نباشه
صدای پاش رو شنیدم و لامپا رو خاموش کردم و پریدم تو حموم که منو نبینه
صداش رو شنیدم که داشت با خودش حرف میزد
نشست رو تخت ، لای در رو باز کردم که ببینم چیکار میکنه.....
امیر :البنا جان عزیزم خوبی؟بیدار نمیشی خانومی....
جوابی نشنید که اروم گفت:الان که باز شیطونی کردم بیدار میشی...
درحال ترکیدن بودم از خنده خدا خفت نکنه ، اروم خیز برداشت رو متکا ، پتو رو کشید کنار و خودشو انداخت رو متکا...
سرش که خورد به لبه ی تخت تازه فهمید هیچ کس رو تخت نیست ....
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده
با گیجی نگاهم کرد....
من:میبینم که ضایع شدی استاد...
خندید
امیر: دارم برات الینا خانوم ، حالا منو میذاری سرکار ، اره؟
خندم رو خوردم که باز اقا هوس شیطنت نکنه پدر مارو دربیاره...
با لحنی که مثلا بخواد خر بشه گفتم:
امیر جونم خوب میخواستم یه ذره بخندم
چند قدم اومد جلو .... رفتم کمی عقب تر
امیر:اه نه بابا الان که یه کاری کردم ، مجبور میشی به جای خنده ، گریه کنی
تا بیام فرار کنم خودشو بهم رسوند و در حموم رو قفل کرد و شیر اب یخ رو باز کرد و منو انداخت تو وان
سنگ کوب نکنم خوب ، تمام بدنم میلرزید از سرما
امیر:خوب خانم خوشگله تا تو باشی و دیگه به من نخندی
شیر اب گرم رو باز کرد تا اب ولرم بشه ، بعد خودشو با لباس انداخت تو وان
مثل بچه ها داشتیم باهم اب بازی میکردیم ، که من اومدم بیرون تا خودش دوش بگیره
ادامه دارد......
نظرات یادتون نره😍 🙏
۷.۸k
۱۱ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.